اصلا دوست ندارم دنبال حاشیه باشم اما شعر آدم مثل فرزند اوست ، دوسال قبل یکی دو عزیز به من گوشزد کردند که یک مصراع شعرت تحت تاثیر آقای
#فاضل_نظری است و چرا نامش را ذکر نکردی ، از آنها خواستم به تاریخ سرایش غزلها دوباره نگاه کنند ، اما سکوت کردم چون میدانستم شاعری چون من در شهرستان نمیتواند مقابل تریبون رسانه های مختلف قد علم کند و در نهایت آنکس که متهم میشود خود من خواهم بود ، اما اینبار واقعا نتوانستم سکوت اختیار کنم ، قبل از هر چیز باید بگویم که همه میدانند که این دوست شاعر پیش از آنکه کتابش را چاپ کند شعرهایش را در فضای مجازی یا امکانهای دیگر نشر نمیدهد و خود را بزرگتر از این بحثها میداند ، و من نیز تا به حال دوستی و مراوده ای با ایشان نداشته ام که شعری را پیش از چاپ برایم بخواند .
بنده غزلی را در سال نودو یک نوشتم که در کتاب
#درد_در_لولای_در ، چاپ 93 آنرا نشر دادم با این مطلع :
زندگی بعدازتو هرچیزی به دستم داد ، برد
آه.این دنیا مرا هم عاقبت از یاد برد!
بی کلاهی آخرش هم کار خود را خوب کرد
تا بگویم کیستم دیدم سرم را باد برد!
و جناب فاضل در مجموعه کتاب که سال 95 نشر داده اند این شعر را بدون ذکر نام بنده آورده اند :
قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می توان از یاد برد
جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد
واقعا از دیدن مضمون هایم در غزلهای شاعران پایتخت نشین و صاحب تریبون خسته شده ام) ، شما که دم از رادمردی در ادبیات میزنید و تا اتفاقی می افتد پست میگذارید باز هم سکوت کنید ، من هم دوباره سکوت میکنم و دنبال ایده و مضمون تازه ای برای شعرم میگردم ، بگذار سینه سوختگان این شاعر هم بیایند و هر چه میخواهد بارم کنند ، با خدا چه می کنید?! ای اناالحق گویان جواب حق را چگونه می دهید?! یک خواننده بیسواد یک بیت شعر ازکسی مید و اینهمه جنجال به راه می اندازید اما در این منزل حتما نمیتوان چیزی گفت ، پس سکوت کنید.
نویسنده: بنیامین دیلم کتولی
گزارشگر بازی ایران یمن برای تلویزیون افغانستان ، حرف جالبی زد او گفت: این تصاویری که شما میبینید ایرانی ها با چند دقیقه تاخیر میبینند و یا شاید اصلا نبینند و سانسور شود. چه حقیقت محضی ، چه حقیقت تلخی.
اما در همان شب یک اوباش چاله میدانی به نام علی انصاریان که با رانت، مجری یک برنامه تلوزیونی شده بود چیزی که در ویدئو میبینید را خلق کرد.
در درجه ی اول او لهجه ی مردم افغانستان را مسخره میکند که از لحاظ ادبی و جامعه شناختی سخیف ترین و بی شرمانه ترین نوع بیشعور بودن است که خدارا شکر سلبریتی های بی هویت ما کم ندارند.
در درجه بعدی او میگوید ما چیزهایی دیدیم که افغانستانی ها ندیده اند. پرسش من از او این است: شما چه دیده اید اقای سلبریتی رانتخوار؟
بله شما که شهروند درجه ی یک این مملکت بودید و عموی عزیزتان آیت الله انصاریان است و حسابی هوای بی شرفی مبارکتان را دارد باکی ندارید. من به شخصه خودم در شهری بزرگ شدم که شهروند درجه ی سه وچهار ایران محسوب میشدم و خوشبختانه در شهرم که لب مرز افغانستان است چه بسیار رفقای افغانستانی دیدم و با آنها زیستم و جز شرافت و همت از آنها ندیدم اما جواب حکومت ایران چه بود؟ تنها توهین و تشر و فحش و نژاد پرستی. آنها حتی شهروند درجه ده افتخاری این خراب شده هم نبودند.
پس شما گوش کن اقای انصاریان ما هم خیلی چیزها دیدیم که شما ندیدید: دیدیم که به دختر بیگناه افغانستانی در کشور دوست و برادرش شد ، دیدیم که مهاجران عزیز و بیگناه را آن سرباز پفیوز با چک و لگد میزد . دیدیم که حقوقشان را ندادند و بیرونشان کردند و همیشه تووسری زدند بهشان. هرچند خود ما هم مستثنی نبودیم.
در درجه ی سوم این اقا میگوید مردم افغانستان مدیون ما ایرانی ها هستند، حرف من این است که دقیقا و کاملا برعکس این صحت دارد . ساخت و ساز در این مملکت بر دوش کارگرانی بود که با کمترین حقوق و به اجبار این کشور امدند و ماهها حقوق نگرفتند تا از جنگ فرار کنند اما چه نصیبشان شد؟ فاشیست ترین حکومت و مردم حال حاضر دنیا!
تمام خشت خشتِ از برج میلاد گرفته تا تمام بناهای ناب شما را افغانستانی ها بر دوش کشیدند . حالا کی مدیون کیست؟ ایرانی که جز جنگ و فقر و توهین برای کشور همسایه اش نداشت و دست در دست طالبانِ جلاد به ویرانی افغانستان کوشید.
این نوچه ها، نقد بلد نبودند و فقط "تایید" میدانستند پس گوش و چشم هنرمند مذکور تنها به همین عادت کرد و نقد را ندید و حس نکرد و نفهمید. البته فقدان منتقدِ درست و حسابی هم در این دوران جدید به وضوح حس میشد. در اینجا بود که اگر کسی از بیرون نقدی مینوشت و یا یکی از همین نوچه های زامبی شده ناگاه به تعقلِ ثانیه ای روی می آورد و نقدی(خوب یا بد) نثارِ آقای مشهور میکرد، در درجه ی اول با بدترین برخورد و فحاشی و تحقیر و توهین از جانب خود شخص هنرمند و در درجه ی دوم از طرف نوچه های دیگر و در درجه ی سوم حذف ادبی یا ی(در صورت ی بودن بحث) و در کل حذف مجازی میشد( چرا که اکثر تریبون های این دوستان مجازی بود و کسی اصلا در دنیای واقعی هنر را پشیزی ارزش نمیداد). معمولا بلاک شدن بود و بس و بعضی وقت ها این سلسله بلاک شدن ها از جانب یک هنربند به دیگری ره می یافت و ناگهان منتقد بدبخت میدید که ده ها نفر از هنربندان محترم او را مورد عنایتِ بلاک قرار دادند و او نمیدانسته اینا از یک قماش بوده اند. اصلا اهمیت این بحث در بلاک شدن نیست بلکه اینجاست که اکثر این هنرمندان ادعاهایی دارند که ما معترضیم و متعهدیم و فلانیم و چنانیم و جای ما در "کرسی دانشگاه تهران" است و بی سوادان به جای ما آنجا نشسته اند و ما "دکتر" هستیم و بقیه تماما "پخمه"! بحث اینجاست که کسی که اعتقاد دارد باید فضای دموکراتیک برقرار باشد و هرکسی حرفش را بزند و چون نمیشده در ایران حرف بزنیم مثلا رفته ایم خارج، چطور خودش بدترین رفتار و حذف را در دستور کار با منتقدش اتخاذ میکند مگر جز این است که اگر ایشان در مستند قدرت بود این حذف مجازی را بدل به حذف فیزیکی میکرد؟! سخن آخر: خلاصه که حرف من این است که اگر میخواهی دیکتاتور هم باشی اول برو کتاب بخوان و سکوی واقعی داشته باش خوب بنویس و خوب حرف بزن و بعدش باز هم حق نداری منتقدت را حذف کنی هرکسی میخواهی باش. آن موقع اگر پرستیژ و شخصیتت به قدری بزرگ بود که جریان ساز واقعی و نه خزعبل بودی، میتوانی کمی خشن بنویسی و نقد کنی و حرف بزنی. به شرطی که نقد پذیر باشی و خودت هم نقد درست بکنی و فقط کف روی آب نباشی. دیکتاتوری ادبی یک جرثومه ی سیاه بر بنیاد ادبیات ماست چرا که از هرگونه ایجاد منطق و دیالکتیک و هرگونه یاد گیری دو طرفه و یک طرفه و هر گونه بحث و گفتمان جلوگیری میکند. ما باید یاد بگیریم و بعد ادعا کنیم. این یک جنگ است بر علیه کسانی که اینها را میدانند و خودشان باعث و عاملش هستند. این یک جنگ است و آیا یاری رسی هست برای دست تنهای ادبیات در این مرداب؟
نویسنده:کسرا تبریزی
سالها گذشت تا میمون های آدم نمای عهد بوق به آدم های میمون نمای عصر برق رسیدند.
اما نمیدانم در این مملکت نطفه ی تفکر از کدام حماء مّسنون تغذیه میشود که همچنان بر سر بدیهی ترین حقوقمان باید بجنگیم؟!
آن هم جنگی نابرابر.
امروز وقتی در ورزشگاه به صندلی های خالی نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر از این صندلی ها سهم خواهران من است؟ و چقدر سهم همسران بازیکنان؟
من هنوز نمیدانم که چطور میشود بر سر آزادی لچک کرد و بعد همان لچک را به آزادی راه نداد؟!
امروز بیاد خواهرم و بیاد تمام ن این سرزمین روسری بر سر کردم و بازی را تماشا کردم.
به امید روزی که این تبعیض که نه تنها تبعیض بلکه این توهین شعوری به تمام انسانهای این سرزمین از میان برداشته شود.
ورود بانوان به ورزشگاه قطعا دغدغه ی اصلیِ من نیست ، اما جمع خواسته های کوچک است که خواسته ی بزرگ که همیشه از آن سخن گفته ام را می سازد.
من مطالبه گرم و در این راه به تمام دغدغه هایم خواهم پرداخت.
اما در یک جمع بندی کلی و واقعی این یک دیکتاتوری سفید بود چرا که مفید بودنش در شکل گیری یک جریان شعری مدرن، واقعی و مستقل مشهود است و کتابهای کوچه دیگر رهیافت زندگی بزرگ مرد شهرِ شعرِ ماست، از جانبی دیگر شاملو آنقدر کتاب خوانده بود و نوشته بود، آنقدر ترجمه کرده بود و تئوری میدانست و دیالکتیک در جوانی و میان سالی اش ایجاد کرده که بود که توانست وارد گفتمان شعر-شعر یا شعر-نقد یا نقد-نقد در دوران کهن سالی با اشد لحن و زبان بشود. و البته نگاه هم بکنیم که چه کسانی را نقد میکرد و چه کسانی او را و در چه دوره و با چه کسانی می زیست. نقد های براهنی-شاملو ،نصرت رحمانی-شاملو-براهنی و دیگران مشهور است و چه کتابی مثلا بیرون می آید طلا در مسِ براهنی از دل این داستان لحن و اشَد بیرون میکشد.
و اما جامعه ی امروز ما:
خطابیه: به دوستانِ کهنه و دشمنانِ امروز آگاهی و راستی.به ان و دروغ گویان، به شیادان و نردبان سازان به ان ادبی، به جنسیت زده های سو استفاده گر و به تمامی آنان که هنر را نه برای تعهد به انسان و هنر بلکه برای امیالِ شخصی و معیوبات ذهنی خود برداشته اند. به قول علی بهمنی: "نوبت به ما هم میرسد کم کم" سالها با این گذاره درگیر بودم: که"در نهایت هنر ناب بر هنر بد(سطحیات) پیروز خواهد شد." .این یک گزاره ی درست است تاریخ این را نشان داده مثلا داستان سَلیری و موتزارت رو همه میدانیم که نه در حیات موتزارت بلکه پس از مرگ همگان فهمیدند سنفونی های چه کسی ناب و رشته ای از تاریخ جاودان موسیقی بوده است. پس خلاصه که افرادی که در این خطابیه پَرشان به واژه ها گیر میکند، بدانند من و ما آمده ایم تا برای ادبیات و برای پاک کردن استخرِ باغِ از لجن های سطحیات، بر آن شدیم که رسوایتان کنیم و این یک جنگ تمام عیار است. آنها که با ما هستند برخیزند و آنان که بر ما.!
تاریخچه و ریشه یابی:
سالها بود که دیکتاتوری ادبی با تند خویی یک هنرمند در باب تمام مسائل تعریف میشد. تند خویی که معمولا ناشی از نگاهِ جامعه به هنرمند و جهان بینی هنرمند بر مادیات و کالایی شدن ها بود. این دیکتاتوری البته به شکل های مختلفی بروز میکرد ، گاهی در متن نوشته ی هنرمند(نگارنده) یا در سخن رانی هایش بود، گاهی در برخوردش با منتقد(چه خوب و چه بد) و گاه حتی در نقد هایش بود که بر دیگر هنرمندان مینوشت. این دیکتاتوری اکثرا بنا بر بزرگی نام و نشان هنرمند و کارهایی که برای هنر کرده یک انتظار را به وجود می آورد که آقا چرا من را در جهان "اول شخص" نمیکنید و معمولا نا رضایتی بود که شخص هنرمند نسبت به مخاطبان خاصش و به شدت بیشتر مخاطبان خاصش داشت، پس بنا به شهرتش شدید اللحن تر میشد و کوبنده تر.
شاه دوماد عروس اومد اسب سمند و سر بتاز
بس که خوشگله عروس به آسمون میکنه ناز
سرنا و دهل ببین با چه نشاط کرده ساز
سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
به سر عروس خانم شاباش کنین نقل و نبات
این لباس پر یراق به قامتش چه خوب میاد
همگی کف بزنین باهم بگین شاباش شاباش
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
مادیون سم طلایی عروس چه رامشه
راه میره آروم آروم میدونه عروس سوارشه
زیره روبند زری چشم عروس به یارشه
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
شاه دوماد عروس اومد اسب سمندو سر بتاز
بس که خشگله عروس به آسمون می کنه ناز
سرنا و دهل ببین با چه نشاط کرده ساز
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه
از آثار مشهور ستار زاده میتوان به لیلا درواکن، فاطمه سلطان، دختر فراش باشی، شاه دوماد، دختر قوچانی، جان نثار و… اشاره نمود,اما بعدها در موسیقی پاپ حسن شماعی زاده سعی کرد این بار نه با لهجه مشهدی بلکه با زبان فارسی و با فضا سازی به جا در موسیقی,فضای عروسی و هلهله را در ذهن مخاطب تصویر کند,استفاده از گوشه های خراسان در کلیت این کار شنیده میشود و تنظیم بسیار تمیز و خوانش اصولی و به دور از هر گونه فالشی بر جذابیت های این کار میفزاید, در هوشمندی آهنگساز بزرگی نظیر شماعی زاده شکی وجود ندارد,آهنگهایی نظیر کردستان و.هم به نحو احسنت توانمندی او در شناخت گوشه های موسیقی مقامی و حتی آشنایی عمیق او با موسیقی فولکلوریک را به رخ مخاطب میکشد شاید در آهنگهایی که از نظر مخاطب نا آشنا با مفاهیم و تئوری موسیقایی بخاطر نحوه خوانش حسن شماعی زاده(کما اینکه صدا امری سلیقه ایست)سطحی جلوه میکند به کارگیری گوشه های موسیقی مقامی و محلی(فولکلور) پیوند با موسیقی پاپ به وضوح به چشم میخورد حتی در آهنگهایی که متعلق به فرهنگ کردی و یا جنوبی میباشد به خوبی تلفیق سازهای جنوبی و کردی را در چینش سازها(پرداخت ملودی) میشنوید و استفاده از گوشه های مربوط به موسیقی محلی همان خطه و این یعنی احترام آهنگساز به شعور مخاطب و به فرهنگ گوشه به گوشه سرزمینشموسیقی خراسان به دو منطقه شمال و جنوب تقسیم میشود که موسیقی شمال خراسان شامل آوازهای الله مزار,دو قرسه,انارکی,هرای,عاشق ها,بخشی ها و لوطی ها میباشد و همینطور موسیقی جنوب خراسان که شامل مناطقی مانند تربت جام,تایباد,خواف,مزرعه سلامی,ده اسفندیار,تربت حیدریه,ده استاد(روستای باخرز),کلاته صوفی,محمود آباد,علی خواجه,محسن آباد و رحمت آباد میباشد و حتی نوع آواز در منطقه جنوب خراسان به دو نوع موسیقی آوازی با متر آزاد و موسیقی آوازی با متر مشخص طبقه بندی میشود که موسیقی آوازی با متر آزاد مانند جمشیدی و سرحدی میباشد که دو آواز معروف هستند و آوازهای کوچه باغی,هزارگی پیغمبر,غلام الدین,گل محمد,لیلی و مجنون از دیگر آوازهای منطقه هستند و موسیقی آوازی با متر مشخص شامل آوازهای هوهو الله مدد,آهو بی بی صنم جان,معراج نامه و است و سازهای رایج در جنوب خراسان عبارتست از دو تار,دو بوقه(نی مضاعف),نی هفت بند و دایره ,موسیقی منطقه تربت جام و منطقه هرات در افغانستان شبیه یکدیگرند,عموما تحریرها و آرایه ها اندک و توام با های آوازی کوتاهند در موسیقی این منطقه ترانه و مقام از جایگاه ویژه ای برخوردارست و عمده کلامها دو بیتی میباشد و نحوه تلفیق شعر و موسیقی در آواز جمشیدی متقارن است,به گونه ای که هر بیت در یک قرار میگیرد و بیت ها به وسیله رابط دو تار از هم جدا میشوند حتی آوازی نظیر لیلی و مجنون مانند معراج نامه از منشایی یکسان برخوردارند و موسیقی کاشمر هم عمدتا به آوازه خوانان غیرفولکلوریکی پیشنهاد میشود که بسیار علاقه مند به فریاد زدن هستند چرا؟چون آوازهای کاشمر را چهار بیتی ها و یا به تعبیری دیگر فریادی ها تشکیل میدهند از فریادهایی که بدون همراهی ساز خوانده میشود میتوان به فراغی و حسینا اشاره کرد و از آهنگ های ریتمیک متداول در این منطقه میتوان به بی بی جان قرائی و گلنار نیز اشاره کرد,اما در مورد موسیقی شاه دوماد که موسیقی عروسی میباشد و به لحاظ تیوریکال جزوی از موسیقی تربت جام هم محسوب میشود و به دلیل ابیات کوتاهش در نوع خوانشش نیاز به حنجره ای قدرتمند ندارد و بسیار مناسب خوانندگانی ست که دارای صداهایی محدود هستند و طبیعتا از این حیث صداهایی مانند صدای شاهین نجفی که صدایی شش دانگ محسوب نمیشود و با نهایت ارفاق در زمره صداهای پاپ متوسط (به لحاظ وسعت صدا)طبقه بندی میشود که برای بازخوانی کار مناسب به نظر می آیند, اما اگربه قطعه اصلی با صدای ستارزاده که با دو تار اجرا شده است گوش فرا دهید و سپس قطعه شاهین نجفی را گوش دهید متوجه میشوید به لحاظ ملودیکال حتی روایتی جدید را شاهد نیستیم و همان را میشنویم که در قطعه اصلی میشنویم حتی ذره ای آکوردها دچار تغییر نشده است در حالیکه بازخوانی یا همان کاور که توسط میلیونها خواننده در سر تاسر جهان صورت میگیرد و هم اکنون با سرچی ساده در یوتیوب میتوانید هزاران کاور را از بسیارانی گوش دهید عموما برای ماندگاری باید دارای روایتی نو و متفاوت باشند به طور مثال به کاور آهنگ are you exprienced از جیمی هندریکس که توسط پتی اسمیت کاور شده توجه کنید که چگونه پتی اسمیت سعی کرده فضا و حال و هوای کار خودش را به رگ کار تزریق کند و ایده ای خلاقانه در پشت کاور کار نهفته بود وگرنه اگر قرار باشد کاری را صرفا مجددا بخوانیم که فقط خوانده باشیم که نمیتواند داعیه مناسبی در جهت نوگرایی باشد,حسن شماعی زاده در قطعه شاه دوماد سعی کرد با تزریق فضای عروسی و هلهله به کار و انتخاب زبان فارسی در خوانشش کاری معقول را بسازد اما در این کار شما شاهد همان ریتم و ملودی هستید با اصرار به خواندن با لهجه مشهدی!!!!پیش از این هم گفته بودیم اقای نجفی ادا و اطوار بس است ترک نیستی گیلک هستی چه اصراری داری بگویی من ترک گیلکم؟شاید مخاطب عام نفهمد اما گیلکها میفهمند, چهل سال سن کمی نیست!!!!فرهنگ استبدادی میرزا کوچک خان اگر باعث سرشکستگی توست دلیلی به فرار از هویتت نیست و اینکه هنرمندی که از هویتش میگریزد و از خود فرار میکند نمیتواند مدعایی مبنی بر خود بودن داشته باشد,غرض این بود که بگویم اگر یادت باشد در البوم اولت که البومی رپ بود تکستی را برای برادرت به زبان گیلکی خواندی در غالب فرمی خیابانی به نام رپ!!!مخاطبان گیلک حتی بعد از چندین و چند بار گوش دادن به آن قطعه نفهمیدند که تو گیلکی خوانده ای یا آلمانی!!!!منظور چیست؟اینست که حضرتعالی با تزریق لهجه ترکی به پشت لهجه گیلکی ات حتی همان گیلکی را هم نمیتوانی در غالب آواز و خوانش به نحو صحیح اجرا کنی همان گونه که وقتی عاشورپور یا پور رضا یا مسعودی یا دعایی یا جفرودی و را میشنویم و مغروق لذت میشویم, پس چه اصراری داری که به لهجه ای بخوانی که به رگ و ریشه های تو مربوط نیست این مربوط نبودن به رگ و ریشه هایت که به زعم من امری مهم نیست,حتی آن قدر با لهجه و گویشها زی نمیکنی که بتوانی همان حس و حال را به مخاطب خراسانی ات تزریق کنی!!!!به نحوی که اکثر دوستان خراسانی من بعد از چندین و چندین بار گوش دادن به اتفاق در یک نظر مشترک بودند و آن هم اینکه آیا این لهجه مشهدی بود یا لری؟!!!و عدم خلاقیت در ساخت ملودی و روایتی نو از کار و نداشتن ایده و حتی عدم تلاش در به کارگیری درست لهجه و تنها بر طبل بیهوده نوگرایی کوبیدن از عوامل ضعف این آهنگ مشخص محسوب میشد یا کاری نباید تولید شود و یا اگر میشود با بالاترین کیفیت منتشر شود وگرنه ذات هنر به بیرحمانه ترین حالت ممکن در جریان دگردیسی اشخاص را به فراموشی میسپارد بی هیچ تعارف و پاچه خواری!!!!ولی ما عادت کرده ایم به ادا و اطوار حضرتعالی و سوءاستفاده های ی با کمک تیترهای رومه که با آن هم مطرح شدی و بدا به حال هنرمندی که اینگونه بخواهد مطرح شود!!! واینکه شنیدیم وقاحت حضرتعالی به حدی اکمل شده است که فرموده بودید چرا بعضی ها میگویند البوم آخرتان عاشقانه بوده و اعتراضی نبوده است و در ادامه عرایض بالای منبرتان هم تکمیل فرمودید پیش قاضی و ملق بازی؟خودم یادت دادم!!!!یا جنابعالی حافظه تاریخی نداری یا خود را به کوچه علی چپ زده ای,آقاجان اعتراض از تو شروع نشده و در جوهره هر انسانی وجود دارد حال یا به شکل مستتر و یاعیان,قبل از جنابعالی هم از عارف قزوینی تا به نوعی علی اکبر شیدا و حتی فرهاد و فریدون فروغی و کسانی دیگر در این راه گامهای عمیق و تاثیرگذاری را برداشتند پس جنابعالی به کسی اعتراض را یاد نداده ای و کسی هم از شما انتظار ندارد بر طبل اعتراض بکوبی بلکه این خودت بودی که این گونه در ذهن مخاطب تلقین کردی و این ذهنیت را راه انداختی که با شعر و شر و کپی از ترن د پیج و نیروانا و (من هم که خر)لابد میشود انقلاب کرد و موسیقی باید زبان دریدگی باشد ووگرنه ما تنها انتظار داریم یا لال شوی و نخوانی یا وقتی میخوانی درست و با کیفیت و با احترام به شعور مخاطب بخوانی نه اینکه به سبک خودت و ادمهای کم ظرفیت پیرامونت چه در سالهای دور و چه هم اکنون از سیستم دیکتاتور مابانه بلاک کردن این و آن بهره بجویی این نحوه برخورد یعنی بلاک کردن منتقدانت یعنی استفاده از رویکرد دیکتاتوریزم شاملویی,و از قضا این انتظار هم میرفت وقتی کلام بوی ایدئولوژی و آرمانشهر میدهد رویکرد هم به دیکتاتوریزم بیانجامد چون هیچ منطق عقلایی در آن وجود ندارد,تمام این نقدها را نوشتم که بدانی با مشتی ساده لوح طرف نیستی که از نوچه پروری تو و ادم های بی ظرفیت اطرافت ترسی داشته باشند,اکنون زمان پاسخ فرا رسیده است و میدانی برای تو که دنیایت به درک رفته است زمستان سختی درراه است و برای مردم ایران بهار,تو هستی و ما هم هستیم سید شاهین جان,حاج آقای بالای منبر,خودت میدانی که این رویکرد تو و هم خطهایت بازتولید همان دیکتاتوریست و از ادم دیکتاتور نمیتوان انتظار برخوردی معقول داشت و اصولا نمیتوان بر او دخیل بست!!!اکنون هم که سیل عاشقان چشمت را کور کرده پس آسوده بخواب که آسوده خوابیدن تو و تمام هوراکشان اطرافت آرزوی ماست و ما بیداریم برای ساخت ایرانی نوین نه ایرانی که استبداد آن را در زیر چنگال های خودش له کرده باشد چون پول و .در زیر زبان عده ای مزه کرده است لذا در پایان به عنوان انسان برایت احترام قائلم اما نه تو را موزیسین خوبی دانسته و نه میدانم و نه صدایت را صدایی تکنیکال در موسیقی,تنها نقطه مشترک میان مان شاید هم ی مان باشد با این تفاوت که تو خیلی به لنگه دار علاقه مندی اما من به هیچ وجه از لنگه و پاپیچ و خوشم نمی آید و تنها عاشق های ی هستم لذا تنها میتوانم در یک مورد با تو اعلام همبستگی کنم آن هم اعلام هم یست ولی با فرمی متفاوت!!!!وگرنه بقیه اش همه کشک است نه از تو آبی گرم میشود نه هر کسی که بخواهد رویه تو را در پیش بگیرد کارنامه همکاری هایت با افراد مشخص در طول این سالیان به خوبی گواه لجن آبه ای که در پیرامونت به راه انداختی میباشد,حال دوست داشتی گوشهایت را باز کن یا اینکه باز هم ادامه بده تا فراموشی کامل!!!صلاح مملکت خویش خسروان دانند,ضمنا چرا پاته؟اونم در بیار,مگه تو جهنم کسی پاشه؟هم اونجا ,هم اینجا,بازم سانسور؟؟؟؟
نویسنده:فرزام کریمی
در جوامع در حال انسداد همواره مسئله به صورت پنهانی و در پستو مطرح میشود,بی شک این جامعه عقیم است جامعه ای که سانسورچی فرمانروای مطلق ان است,به تعبیر البر کامو تقدس و پیوند آن با جامعه نتیجه ای جز به عقب راندن جامعه نخواهد داشت برای جامعه سنتی که مردمانش سر به زیر پتو کرده اند و بدتر از آن اینکه عده ای خود میدانند در زیر پتو چه خبر است اما میگویند که ما به این خواب زمستانی دچاریم و ما را بیدار نکنید وضعیت اسف بارتری را برای جامعه رقم میزند. این گونه جوامع به جای حساسیت بر روی ایرادات جامعه شناختی و فرهنگی و ی خود عمدتا ترکیبی از بی تفاوتی و تمسخر و عقب ماندگی هستند دلیل به میان اوردن تمام این صحبت ها این بوده که به این باور برسیم که مطرح شدن این دست از قضایا,بسته به نوع جامعه و ظرفیت و بازخورد همان جامعه دارد, بی شک جوامع بسته دچار دوگانگی بین اخلاقیات و دریدگی حرمت ها هستند اما این جوامع غالبا انچنان نااگاه هستند که هنوز تعریف مشخصی از مقوله اخلاق و احترام ندارند و بیشتر جامعه ای دستمالی شده محسوب میشود که برخی از مضامین از گذشته بدون تفکر و تامل به انها رسیده و انها وارث مضامین پوکی هستند که خود هم بی تامل تنها در پی تکرار ان هستند به این نوع از جوامع که قابلیت تجزیه و تحلیل مسائل را ندارد و بی تامل واکنش غیر منطقی از خود بروز میدهند جوامعی میگویند که دچاراختگی فکری هستند و عشق رابطه ای به مانند ذغال و الماس را داراست و امیختگی ان با ت و مذهب معجون متفاوتی را میافریند که تحلیلش جالب و رمز گشاست مذهب با انکار و به یغما بردنش همواره ان را اپیدمی میکندو بی شک این انرژی همواره به جای توسعه در کوچکترین نهاد اموزشی همواره دچار سانسورست هیچوقت ما جرات نمیکنیم از روابط جنسی سخن بگوییم در مدارس قبل از اینکه از فلسفه چیزی بگویند بیشتر ادمیزاد را از میترسانند فلسفه ان چیست؟در لحظه ارگاسم رنج بودن از بین میرود بی زمانی بیدار میشود بی بدنی قوت میگیرد همواره گفتن از پیامبران و مذهب رایج بوده در حالیکه خداوند با انکار توسط پیامبرانش یک ابژه ی میافریند و باز انسان ها را به سمت اپیدمیک کردن روابط جنسی هدایت میکند, مذهب معنویت را میاورد در حالیکه معنویت خود رابطه جنسی ست دیانت با سرکوب روابط جنسی ان را پاپیولار میکند هر جا مخالفت با صورت گیرد همواره ان را به سوژه ای برای اگاهی تبدیل میکند باز میگردیم به همان جمله معروف برتراند راسل که میگوید همه چیز از ان است به جز خود ,از جمله داستانهایی که این مضمون را به روشنی به معرض دید مخاطب گذاشته داستان کوتاه پانسیون از مجموعه دوبلینی ها اثر ماندگار جیمز جویس نویسنده فقید ایرلندی است جویس یک باکره بود حال منظور از باکره بودن یک مرد چیست؟او به خوبی دردهای جامعه اش را میشناخت اما هیچگاه طغیان نکرد تنها و تنها نوشت تا مرد, چرا که او هم به نوعی انقدر باکره ماند تا عقیم شد شبیه بابا کاتر داستان خواهران در همان مجموعه دوبلینی هایش, بی شک به نظرم او شباهت عجیبی با شخصیت های داستانش داشت چرا که او خود را مینوشت او اصل بود نه بدل,جیمز آگوستین آلویسیوس جویس (۲ فوریه ۱۸۸۲ دوبلین - ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ زوریخ) گروهی رمان اولیس وی را بزرگترین رمان سده بیستم خواندهاند. تمام آثارش را نه به زبان مادری که به زبان انگلیسی مینوشت. اولین اثرش دوبلینیها مجموعه داستانهای کوتاهی است درباره دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با درونمایهای یگانه تلقی میکنند.او و ویلیام فاکنر به همراه ویرجینیا ولف از اولین کسانی بودند که به شیوه جریان سیال ذهن مینوشتند شیوه ای که در ان از تکنیک هایی نظیر تک گویی درونی مستقیم و غیر مستقیم دیدگاه دانای کل و حدیث نفس بهره میبرند جویس در خانوادهای متوسط در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسه و دانشگاه، دانشآموزی با استعداد بود. در اوایل دههٔ سوم زندگی به اروپای قارهای مهاجرت کرد و در شهرهای تریسته، پاریس و زوریخ اقامت گزید. گرچه بخش بزرگی از زندگی او در بزرگسالی، بیرون از ایرلند گذشت، جهانِ پنداری او از دوبلین فراتر نرفت و شخصیتهای کتابهایش از اعضای خانواده، دوستان و مخالفان او در زمان اقامتش در دوبلین الهام گرفته شده بودند. به معنای اخض کلمه او تعهدش به اجتماع را هرگز به باده فراموشی نسپرد و ان چه که مینوشت به عینه همانی بود که میشد در اجتماع ان را رویت نمود در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس، خود او این مساله را این گونه شفاف ساخت:
((در مورد خودم، من همیشه درباره دوبلین مینویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، میتوانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم))
یک
دهان من گیوتین است، چندین واژه را قبل از صدا گردن زدم
گیوتین کمترین برخورد را با بدن محکوم پیدا می کند، گویی گیوتین بدن را پشت سر می گذارد و در کمترین نقطه ی تماس، کم ترین آسیب را به بدن و بیشترین آسیب را به زندگی محکوم وارد می کند، اگر در نظام های گذشته بدن محکوم به شیوه های متفاوت ( چهار دست و پای مجرم را به چهار اسب می بستند و اسب ها را می دواندند، شمع آجنین می کردند، مجرم را به تنور می انداختند، عضوی از بدنش را قطع می کردند، پوست اش را می کندند و بوریا می ریختند و.) در نظام های سلطه ی جدید کمترین تمرکز و تأکیدی بر شکنجه ی بدن محکوم-برای محو کردن درد و نمایش شکنجه ی بدن- وارد می شود (اختراع گیوتین)
دو
E.kantorowitz,the King two bodie, 1959
انچنان که میشل فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه ذکر می کند برای بدن ِ پادشاه و بدن ِ محکوم دو کمینه ی منطبق بر الهیات تاریخی بر می شمرد، بدن پادشاه علاوه بر اینکه عنصری گذراست و می میرد یک سری عناصر با خود دارد که همواره ثابت هستند و قابل تغییر نیستند، بدن پادشاه در مقام قُرب الهی قرار دارد و بدن محکوم کاملا برعکس در پایین ترین درجات و شأن و مقام ِ الهی و اجتماعی، فوکو این موقعیت را کمینه ی بدن محکوم می نامد
سه
روح، زندان ِ بدن است
فوکو روح را substance به معنای جوهر تعریف نمی کند، بلکه روح عنصری ست که شدّت های قدرت و ارتباط قدرت و دانش در آن شکل می گیرد، قدرتی که بر سطح و درون بدن تولید می شود و اثرهای آن که در حال ارجاع به یک دانش است در روح به یکدیگر پیوند می خورند از این جهت روح، تکنولوژی روح هم راستا با تکنولوژی قدرت است، قدرتی که به وسیله ی دانش های مدرن (روانشناسی) به محکوم می قبولاند که باید شکنجه شود (روانشناسی بعنوان بُرداری از قدرت، به دانشی فراگیر تبیدل می شود که در ارتباط با علوم قضایی، حقوقی، و سایر علوم در ساحت روح، ایجاب می کند که در صورت بروز جُرم با تقسیم بندی انواع جُرم و ارتباط آن ها با روان فردی و جمعی، فرد باید مجازات شود)
چهار
بدن باید از زندان ِ روح، رها شود
کوتاه درباره ی گرایش مجنون به حیوانات
گرایش عجیب مجنون به نگهداری و پشتیبانی از حیوانات، پس از بی نتیجه ماندن تلاش هایش برای به فرجام رسیدن عشق ِ میان وی و لیلی، از دام گرفتن و پرداخت هزینه ی صید به صیادان برای رها کردن حیوانات به دام افتاده ای مثل آهو و گوزن،
نوازش عاطفی - ، بوسه زدن بر چشم و خط و خال آهوان و تک گویی با حیوانات به دام افتاده در بازنمایی روایت میان خود و لیلی
تبدیل شدن آهو به حیوان توتمی در ذهن مجنون (زنهار وی به صیادان ِ آهو، ممنوعیت کشتار آهو در ذهن و صحبت کردن در این باره با صیادان، ایجاد ارتباط کلامی و بدنی میان مجنون و آهو و قرار دادن آهو در مقامی بالاتر از دیگر حیوانات و. )
تبدیل شدن آهو به لیلی و قرار گرفتن مجنون در گونه های جانوری و جدا شدن از آیین و هنجارهای اجتماعی و ساختار اجتماعی و موقعیت فرهنگی و عرفی زمانه ی خود و ترک شهر گفتن و به بیابان روی آوردن
نا امید شدن از تلاش انسانی و اختگی ویژه ی مجنون از هر گونه کامیابی و به دست آوردن لذت در امر نمادین (شوهر دادن لیلی، دست رد به سینه ی مجنون و خانواده ی وی زدن، نافرجام ماندن تلاش ِ مجنون به همراه دوست اش نوفل در حمله ی نظامی ای که به قبیله ی لیلی می کنند و) شرایطی محیا می سازد که واپسین تلاش های مجنون متوجه استعاره ی آهو شود به گونه ای که رها سازی آهو از دام، تلاش ذهنی و روانی مجنون برای رها سازی لیلی از قید و قرار نمادین با شوهر و پدر است
پر شدن فقدان لیلی نه با قرار دادن یک زن دیگر در جای خالی او بلکه با قرار دادن یک آهو و روایتی که از بازنمایی بدن لیلی در بدن آهو می شود،
تناظر بدن لیلی و بدن آهو در یک محور (محور استعاری) و در نهایت خلق استعاره ی آهو در استعاره از معشوق،تبدیل شدن بدنی به بدنی دیگر است
ابیات :
از فصل باز خریدن مجنون، آهوان را از صیاد:
دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن
چشمی و سرینی این چنین خوب
بر هر دو نوشته غیر مغضوب
چشم اش نه به چشم یار ماند
رویش نه به نوبهار ماند
گردن مزنش که بی وفا نیست
در گردن او رسن سزا نیست
وای پای لطیف خیزرانی
در خورد شکنجه نیست، دانی
از فصل باز خریدن مجنون گوزن را از صیاد:
مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند
مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید می بست
بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم
از فصل در بیابان گشتن مجنون و الفت گرفتن با دد و دام
از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشیده در راه
مجنون که بر آهوان نظر داشت
با او نظری تمام تر داشت
همای انگاره ی همایون(نگار) را در انگاره های خود می بیند و دلباخته ی تصویر او می شود
هم که شیرین تصویر خسرو را می بیند (نقاشی های که شاپور از خسرو می کشد و جا به جا در مسیر شیرین عَلم می کند)
هم که شاپور وصف شیرین را پیش خسرو می کند و خسرو دلباخته ی تصویر شیرین در وصفیات شاپور می شود
هم که فرهاد دلباخته ی صدای شیرین می شود و در بیابان صدای او را می شنود
درباره این سایت