نقد در نقد



ضد فاضل نظری

اصلا دوست ندارم دنبال حاشیه باشم اما شعر آدم مثل فرزند اوست ، دوسال قبل یکی دو عزیز به من گوشزد کردند که یک مصراع شعرت تحت تاثیر آقای

#فاضل_نظری است و چرا نامش را ذکر نکردی ، از آنها خواستم به تاریخ سرایش غزلها دوباره نگاه کنند ، اما سکوت کردم چون میدانستم شاعری چون من در شهرستان نمیتواند مقابل تریبون رسانه های مختلف قد علم کند و در نهایت آنکس که متهم میشود خود من خواهم بود ، اما اینبار واقعا نتوانستم سکوت اختیار کنم ، قبل از هر چیز باید بگویم که همه میدانند که این دوست شاعر پیش از آنکه کتابش را چاپ کند شعرهایش را در فضای مجازی یا امکانهای دیگر نشر نمیدهد و خود را بزرگتر از این بحثها میداند ، و من نیز تا به حال دوستی و مراوده ای با ایشان نداشته ام که شعری را پیش از چاپ برایم بخواند .
بنده غزلی را در سال نودو یک نوشتم که در کتاب

#درد_در_لولای_در ، چاپ 93 آنرا نشر دادم با این مطلع :

زندگی بعدازتو هرچیزی به دستم داد ، برد
آه.این دنیا مرا هم عاقبت از یاد برد!

بی کلاهی آخرش هم کار خود را خوب کرد
تا بگویم کیستم دیدم سرم را باد برد!

و جناب فاضل در مجموعه کتاب که سال 95 نشر داده اند این شعر را بدون ذکر نام بنده آورده اند :

قاصدک های پریشان را که با خود باد برد
با خودم گفتم مرا هم می توان از یاد برد

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر
هرچه برد از آنچه روزی خود به دستم داد برد

واقعا از دیدن مضمون هایم در غزلهای شاعران پایتخت نشین و صاحب تریبون خسته شده ام) ، شما که دم از رادمردی در ادبیات میزنید و تا اتفاقی می افتد پست میگذارید باز هم سکوت کنید ، من هم دوباره سکوت میکنم و دنبال ایده و مضمون تازه ای برای شعرم میگردم ، بگذار سینه سوختگان این شاعر هم بیایند و هر چه میخواهد بارم کنند ، با خدا چه می کنید?! ای اناالحق گویان جواب حق را چگونه می دهید?! یک خواننده بیسواد یک بیت شعر ازکسی مید و اینهمه جنجال به راه می اندازید اما در این منزل حتما نمیتوان چیزی گفت ، پس سکوت کنید.


نویسنده: بنیامین دیلم کتولی

 


kasra

گزارشگر بازی ایران یمن برای تلویزیون افغانستان ، حرف جالبی زد او گفت: این تصاویری که شما میبینید ایرانی ها با چند دقیقه تاخیر میبینند و یا شاید اصلا نبینند و سانسور شود. چه حقیقت محضی ، چه حقیقت تلخی.
اما در همان شب یک اوباش چاله میدانی به نام علی انصاریان که با رانت، مجری یک برنامه تلوزیونی شده بود چیزی که در ویدئو میبینید را خلق کرد.
در درجه ی اول او لهجه ی مردم افغانستان را مسخره میکند که از لحاظ ادبی و جامعه شناختی سخیف ترین و بی شرمانه ترین نوع بیشعور بودن است که خدارا شکر سلبریتی های بی هویت ما کم ندارند.
در درجه بعدی او میگوید ما چیزهایی دیدیم که افغانستانی ها ندیده اند. پرسش من از او این است: شما چه دیده اید اقای سلبریتی رانتخوار؟
بله شما که شهروند درجه ی یک این مملکت بودید و عموی عزیزتان آیت الله انصاریان است و حسابی هوای بی شرفی مبارکتان را دارد باکی ندارید. من به شخصه خودم در شهری بزرگ شدم که شهروند درجه ی سه وچهار ایران محسوب میشدم و خوشبختانه در شهرم که لب مرز افغانستان است چه بسیار رفقای افغانستانی دیدم و با آنها زیستم و جز شرافت و همت از آنها ندیدم اما جواب حکومت ایران چه بود؟ تنها توهین و تشر و فحش و نژاد پرستی. آنها حتی شهروند درجه ده افتخاری این خراب شده هم نبودند.
پس شما گوش کن اقای انصاریان ما هم خیلی چیزها دیدیم که شما ندیدید: دیدیم که به دختر بیگناه افغانستانی در کشور دوست و برادرش شد ، دیدیم که مهاجران عزیز و بیگناه را آن سرباز پفیوز با چک و لگد میزد . دیدیم که حقوقشان را ندادند و بیرونشان کردند و همیشه تووسری زدند بهشان. هرچند خود ما هم مستثنی نبودیم.
در درجه ی سوم این اقا میگوید مردم افغانستان مدیون ما ایرانی ها هستند، حرف من این است که دقیقا و کاملا برعکس این صحت دارد . ساخت و ساز در این مملکت بر دوش کارگرانی بود که با کمترین حقوق و به اجبار این کشور امدند و ماهها حقوق نگرفتند تا از جنگ فرار کنند اما چه نصیبشان شد؟ فاشیست ترین حکومت و مردم حال حاضر دنیا!
تمام خشت خشتِ از برج میلاد گرفته تا تمام بناهای ناب شما را افغانستانی ها بر دوش کشیدند . حالا کی مدیون کیست؟ ایرانی که جز جنگ و فقر و توهین برای کشور همسایه اش نداشت و دست در دست طالبانِ جلاد به ویرانی افغانستان کوشید.

اول میگویم اقای انصاریان شما جزو بیشعور ترین انسان های روی کره زمین هستید و شکی هم نیست چرا سلبریتی حکومتی هستید و باید خودشیرینی کنید و باید کثافت از سر و روی سخنانتان ببارد
نویسنده:کسرا تبریزی

kasra

این نوچه ها، نقد بلد نبودند و فقط "تایید" میدانستند پس گوش و چشم هنرمند مذکور تنها به همین عادت کرد و نقد را ندید و حس نکرد و نفهمید. البته فقدان منتقدِ درست و حسابی هم در این دوران جدید به وضوح حس میشد. در اینجا بود که اگر کسی از بیرون نقدی مینوشت و یا یکی از همین نوچه های زامبی شده ناگاه به تعقلِ ثانیه ای روی می آورد و نقدی(خوب یا بد) نثارِ آقای مشهور میکرد، در درجه ی اول با بدترین برخورد و فحاشی و تحقیر و توهین از جانب خود شخص هنرمند و در درجه ی دوم از طرف نوچه های دیگر و در درجه ی سوم حذف ادبی یا ی(در صورت ی بودن بحث) و در کل حذف مجازی میشد( چرا که اکثر تریبون های این دوستان مجازی بود و کسی اصلا در دنیای واقعی هنر را پشیزی ارزش نمیداد). معمولا بلاک شدن بود و بس و بعضی وقت ها این سلسله بلاک شدن ها از جانب یک هنربند به دیگری ره می یافت و ناگهان منتقد بدبخت میدید که ده ها نفر از هنربندان محترم او را مورد عنایتِ بلاک قرار دادند و او نمیدانسته اینا از یک قماش بوده اند. اصلا اهمیت این بحث در بلاک شدن نیست بلکه اینجاست که اکثر این هنرمندان ادعاهایی دارند که ما معترضیم و متعهدیم و فلانیم و چنانیم و جای ما در "کرسی دانشگاه تهران" است و بی سوادان به جای ما آنجا نشسته اند و ما "دکتر" هستیم و بقیه تماما "پخمه"! بحث اینجاست که کسی که اعتقاد دارد باید فضای دموکراتیک برقرار باشد و هرکسی حرفش را بزند و چون نمیشده در ایران حرف بزنیم مثلا رفته ایم خارج، چطور خودش بدترین رفتار و حذف را در دستور کار با منتقدش اتخاذ میکند مگر جز این است که اگر ایشان در مستند قدرت بود این حذف مجازی را بدل به حذف فیزیکی میکرد؟! سخن آخر: خلاصه که حرف من این است که اگر میخواهی دیکتاتور هم باشی اول برو کتاب بخوان و سکوی واقعی داشته باش خوب بنویس و خوب حرف بزن و بعدش باز هم حق نداری منتقدت را حذف کنی هرکسی میخواهی باش. آن موقع اگر پرستیژ و شخصیتت به قدری بزرگ بود که جریان ساز واقعی و نه خزعبل بودی، میتوانی کمی خشن بنویسی و نقد کنی و حرف بزنی. به شرطی که نقد پذیر باشی و خودت هم نقد درست بکنی و فقط کف روی آب نباشی. دیکتاتوری ادبی یک جرثومه ی سیاه بر بنیاد ادبیات ماست چرا که از هرگونه ایجاد منطق و دیالکتیک و هرگونه یاد گیری دو طرفه و یک طرفه و هر گونه بحث و گفتمان جلوگیری میکند. ما باید یاد بگیریم و بعد ادعا کنیم. این یک جنگ است بر علیه کسانی که اینها را میدانند و خودشان باعث و عاملش هستند. این یک جنگ است و آیا یاری رسی هست برای دست تنهای ادبیات در این مرداب؟

نویسنده:کسرا تبریزی


jjjj

سالها گذشت تا میمون های آدم نمای عهد بوق به آدم های میمون نمای عصر برق رسیدند.
اما نمیدانم در این مملکت نطفه ی تفکر از کدام حماء مّسنون تغذیه میشود که همچنان بر سر بدیهی ترین حقوقمان باید بجنگیم؟!
آن هم جنگی نابرابر.
امروز وقتی در ورزشگاه به صندلی های خالی نگاه میکردم به این فکر میکردم که چقدر از این صندلی ها سهم خواهران من است؟ و چقدر سهم همسران بازیکنان؟
من هنوز نمیدانم که چطور میشود بر سر آزادی لچک کرد و بعد همان لچک را به آزادی راه نداد؟!
امروز بیاد خواهرم و بیاد تمام ن این سرزمین روسری بر سر کردم و بازی را تماشا کردم.
به امید روزی که این تبعیض که نه تنها تبعیض بلکه این توهین شعوری به تمام انسانهای این سرزمین از میان برداشته شود.
ورود بانوان به ورزشگاه قطعا دغدغه ی اصلیِ من نیست ، اما جمع خواسته های کوچک است که خواسته ی بزرگ که همیشه از آن سخن گفته ام را می سازد.
من مطالبه گرم و در این راه به تمام دغدغه هایم خواهم پرداخت.

مطالبه گری پیش زمینه ی تغییر است
نویسنده:صادق بیقرار

نشسقش2


اما در یک جمع بندی کلی و واقعی این یک دیکتاتوری سفید بود چرا که مفید بودنش در شکل گیری یک جریان شعری مدرن، واقعی و مستقل مشهود است و کتابهای کوچه دیگر رهیافت زندگی بزرگ مرد شهرِ شعرِ ماست، از جانبی دیگر شاملو آنقدر کتاب خوانده بود و نوشته بود، آنقدر ترجمه کرده بود و تئوری میدانست و دیالکتیک در جوانی و میان سالی اش ایجاد کرده که بود که توانست وارد گفتمان شعر-شعر یا شعر-نقد یا نقد-نقد در دوران کهن سالی با اشد لحن و زبان بشود. و البته نگاه هم بکنیم که چه کسانی را نقد میکرد و چه کسانی او را و در چه دوره و با چه کسانی می زیست. نقد های براهنی-شاملو ،نصرت رحمانی-شاملو-براهنی و دیگران مشهور است و چه کتابی مثلا بیرون می آید طلا در مسِ براهنی از دل این داستان لحن و اشَد بیرون میکشد.

و اما جامعه ی امروز ما:

گریزی به نقد نوچه پروری اگر بزنیم میبینیم که عده ای شاعر یا نویسنده از چند سال قبل و خصوصا اواخر دهه ی هفتاد، که قطعا آنقدرها که شاملو نوشت و خواند و گفت، نکرده بودند برای خود تیم درست کردند و هی پله به پله زیر پای هم سکو گذاشتند تا به میکروفن رسیدند هرجا که رفتند تریبون ها آماده شد و به نگاه خودشان با نهایت شایسته سالاری و دموکرات ترین نوع هنر به جایگاه واقعی والا مقامشان رسیدند. بحثی نیست که شعور ادبی شان چقدر بود و چقدر هنر را درک کرده بودند و جهان بینیِ آن خودشان را داشتند یا نه. با عدمِ ویژگی اصلی این دیکتاتوری در حالت سفیدش یعنی دانستن تئوری و سواد ، یک المان یعنی شهرت را جایگزین کردند(این شهرت در قالب بی هویتی انسان در عصر سرمایه داری از قرن ۱۹ به این طرف قابل بررسی است در جریان کالایی شدن همه چیز انسانِ در پی هویت مجبور به فروش همه چیز برای ادامه ی زیست خود شد. ابتدا نیروی کار را فروخت و سپس تجربه، فن، علم و سپس هنر خود را برای آنچه در آخر ذکر کردم هنرمند عصر سرمایه مجبور بود برای در مارکت ماندن شیره ی وجودی اثرِ خود محتوا را تف کند و به جای آن تنها زیبایی های تایید شده از جانب زیبایی شناسی سرمایه داری را بروز دهد تا بتواند در مارکت بماند،این مبحث را مفصلا در نقدی دیگر بر هنرمند عصر سرمایه خواهم نوشت).این شهرت به آنها اجازه داد که طلبکار باشند اما مسئله اینجا بود که مخاطبی در کار نبود و همه "نوچه" های چشم و گوش بسته و بردگان بی بنیه و معلول از تفکری بودند که تنها "بله قربان گفتن" بلد بودند و تازه با تفکر همان هنرمند ذغالِ آبدیده شده بودند و فقط تاختن بلد بودند و تاراندن بدون هیچ اجازه ی تفکر و تعقلی از خویش
نویسنده:کسرا تبریزی

kasra
خطابیه: به دوستانِ کهنه و دشمنانِ امروز آگاهی و راستی.به ان و دروغ گویان، به شیادان و نردبان سازان به ان ادبی، به جنسیت زده های سو استفاده گر و به تمامی آنان که هنر را نه برای تعهد به انسان و هنر بلکه برای امیالِ شخصی و معیوبات ذهنی خود برداشته اند. به قول علی بهمنی: "نوبت به ما هم میرسد کم کم" سالها با این گذاره درگیر بودم: که"در نهایت هنر ناب بر هنر بد(سطحیات) پیروز خواهد شد." .این یک گزاره ی درست است تاریخ این را نشان داده مثلا داستان سَلیری و موتزارت رو همه میدانیم که نه در حیات موتزارت بلکه پس از مرگ همگان فهمیدند سنفونی های چه کسی ناب و رشته ای از تاریخ جاودان موسیقی بوده است. پس خلاصه که افرادی که در این خطابیه پَرشان به واژه ها گیر میکند، بدانند من و ما آمده ایم تا برای ادبیات و برای پاک کردن استخرِ باغِ از لجن های سطحیات، بر آن شدیم که رسوایتان کنیم و این یک جنگ تمام عیار است. آنها که با ما هستند برخیزند و آنان که بر ما.!

تاریخچه و ریشه یابی:

سالها بود که دیکتاتوری ادبی با تند خویی یک هنرمند در باب تمام مسائل تعریف میشد. تند خویی که معمولا ناشی از نگاهِ جامعه به هنرمند و جهان بینی هنرمند بر مادیات و کالایی شدن ها بود. این دیکتاتوری البته به شکل های مختلفی بروز میکرد ، گاهی در متن نوشته ی هنرمند(نگارنده) یا در سخن رانی هایش بود، گاهی در برخوردش با منتقد(چه خوب و چه بد) و گاه حتی در نقد هایش بود که بر دیگر هنرمندان مینوشت. این دیکتاتوری اکثرا بنا بر بزرگی نام و نشان هنرمند و کارهایی که برای هنر کرده یک انتظار را به وجود می آورد که آقا چرا من را در جهان "اول شخص" نمیکنید و معمولا نا رضایتی بود که شخص هنرمند نسبت به مخاطبان خاصش و به شدت بیشتر مخاطبان خاصش داشت، پس بنا به شهرتش شدید اللحن تر میشد و کوبنده تر.

این دیکتاتوری گاهی سفید بود و گاهی سیاه و بی ریخت. اما در ابتدایی ترین حالت تنها اِلِمان ممکن آن این بود که هنرمند انقدر اطلاعاتش وافی و کافی باشد که کسی را توان مقابله با اون در جزئیات فلسفه ی هنرش و متن و محتوا و جهان بینی اش و حتی در فرم و فرمت کلام و زباش نباشد. مثال بارزش هم شاملوی بزرگ بود که اکثرا در نوشته ها و سخن رانی ها و مصاحبه ها شدید اللحن بود و تند سخن میگفت و در نوشته هایش هم خطابه ها مینوشت و راه را نشان میداد.
نویسنده:کسرا تبریزی

shah

شاه دوماد عروس اومد اسب سمند و سر بتاز
بس که خوشگله عروس به آسمون میکنه ناز
سرنا و دهل ببین با چه نشاط کرده ساز
سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
به سر عروس خانم شاباش کنین نقل و نبات
این لباس پر یراق به قامتش چه خوب میاد
همگی کف بزنین باهم بگین شاباش شاباش
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
مادیون سم طلایی عروس چه رامشه
راه میره آروم آروم میدونه عروس سوارشه
زیره روبند زری چشم عروس به یارشه
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه
سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه
شاه دوماد عروس اومد اسب سمندو سر بتاز
بس که خشگله عروس به آسمون می کنه ناز
سرنا و دهل ببین با چه نشاط کرده ساز
سر راه کنار برین دوماد می خواد نار بزنه

 

اولین بار اهنگ شاه دوماد توسط اسماعیل ستارزاده اجرا شد,ستارزاده موسیقی را از کودکی نزد اساتید زمان خود فرا گرفت. در جوانی به رادیو مشهد پیوست و سالها برای رادیو به اجرای موسیقی پرداخت. اجرای زیبای آثار فولکلوریک قوچان و شمال خراسان سبب شد تا علاوه بر خراسان، سایر شهرهای ایران نیز شنونده و علاقه‌مند به موسیقی او شوند. ستار زاده علاوه بر ایران در سال ۱۳۴۲ از طرف وزارت فرهنگ و هنر همراه گروهی از هنرمندان به ایتالیا سفر کرد و در شهرهایی همچون میلان و رم به اجرای موسیقی پرداخت.
 

از آثار مشهور ستار زاده می‌توان به لیلا درواکن، فاطمه سلطان، دختر فراش باشی، شاه دوماد، دختر قوچانی، جان نثار و… اشاره نمود,اما بعدها در موسیقی پاپ حسن شماعی زاده سعی کرد این بار نه با لهجه مشهدی بلکه با زبان فارسی و با فضا سازی به جا در موسیقی,فضای عروسی و هلهله را در ذهن مخاطب تصویر کند,استفاده از گوشه های خراسان در کلیت این کار شنیده میشود و تنظیم بسیار تمیز و خوانش اصولی و به دور از هر گونه فالشی بر جذابیت های این کار میفزاید, در هوشمندی آهنگساز بزرگی نظیر شماعی زاده شکی وجود ندارد,آهنگهایی نظیر کردستان و.هم به نحو احسنت توانمندی او در شناخت گوشه های موسیقی مقامی و حتی آشنایی عمیق او با موسیقی فولکلوریک را به رخ مخاطب میکشد شاید در آهنگهایی که از نظر مخاطب نا آشنا با مفاهیم و تئوری موسیقایی بخاطر نحوه خوانش حسن شماعی زاده(کما اینکه صدا امری سلیقه ایست)سطحی جلوه میکند به کارگیری گوشه های موسیقی مقامی و محلی(فولکلور) پیوند با موسیقی پاپ به وضوح به چشم میخورد حتی در آهنگهایی که متعلق به فرهنگ کردی و یا جنوبی میباشد به خوبی تلفیق سازهای جنوبی و کردی را در چینش سازها(پرداخت ملودی) میشنوید و استفاده از گوشه های مربوط به موسیقی محلی همان خطه و این یعنی احترام آهنگساز به شعور مخاطب و به فرهنگ گوشه به گوشه سرزمینشموسیقی خراسان به دو منطقه شمال و جنوب تقسیم میشود که موسیقی شمال خراسان شامل آوازهای الله مزار,دو قرسه,انارکی,هرای,عاشق ها,بخشی ها و لوطی ها میباشد و همینطور موسیقی جنوب خراسان که شامل مناطقی مانند تربت جام,تایباد,خواف,مزرعه سلامی,ده اسفندیار,تربت حیدریه,ده استاد(روستای باخرز),کلاته صوفی,محمود آباد,علی خواجه,محسن آباد و رحمت آباد میباشد و حتی نوع آواز در منطقه جنوب خراسان به دو نوع موسیقی آوازی با متر آزاد و موسیقی آوازی با متر مشخص طبقه بندی میشود که موسیقی آوازی با متر آزاد مانند جمشیدی و سرحدی میباشد که دو آواز معروف هستند و آوازهای کوچه باغی,هزارگی پیغمبر,غلام الدین,گل محمد,لیلی و مجنون از دیگر آوازهای منطقه هستند و موسیقی آوازی با متر مشخص شامل آوازهای هوهو الله مدد,آهو بی بی صنم جان,معراج نامه و است و سازهای رایج در جنوب خراسان عبارتست از دو تار,دو بوقه(نی مضاعف),نی هفت بند و دایره ,موسیقی منطقه تربت جام و منطقه هرات در افغانستان شبیه یکدیگرند,عموما تحریرها و آرایه ها اندک و توام با های آوازی کوتاهند در موسیقی این منطقه ترانه و مقام از جایگاه ویژه ای برخوردارست و عمده کلامها دو بیتی میباشد و نحوه تلفیق شعر و موسیقی در آواز جمشیدی متقارن است,به گونه ای که هر بیت در یک قرار میگیرد و بیت ها به وسیله رابط دو تار از هم جدا میشوند حتی آوازی نظیر لیلی و مجنون مانند معراج نامه از منشایی یکسان برخوردارند و موسیقی کاشمر هم عمدتا به آوازه خوانان غیرفولکلوریکی پیشنهاد میشود که بسیار علاقه مند به فریاد زدن هستند چرا؟چون آوازهای کاشمر را چهار بیتی ها و یا به تعبیری دیگر فریادی ها تشکیل میدهند از فریادهایی که بدون همراهی ساز خوانده میشود میتوان به فراغی و حسینا اشاره کرد و از آهنگ های ریتمیک متداول در این منطقه میتوان به بی بی جان قرائی و گلنار نیز اشاره کرد,اما در مورد موسیقی شاه دوماد که موسیقی عروسی میباشد و به لحاظ تیوریکال جزوی از موسیقی تربت جام هم محسوب میشود و به دلیل ابیات کوتاهش در نوع خوانشش نیاز به حنجره ای قدرتمند ندارد و بسیار مناسب خوانندگانی ست که دارای صداهایی محدود هستند و طبیعتا از این حیث صداهایی مانند صدای شاهین نجفی که صدایی شش دانگ محسوب نمیشود و با نهایت ارفاق در زمره صداهای پاپ متوسط (به لحاظ وسعت صدا)طبقه بندی میشود که برای بازخوانی کار مناسب به نظر می آیند, اما اگربه قطعه اصلی با صدای ستارزاده که با دو تار اجرا شده است گوش فرا دهید و سپس قطعه شاهین نجفی را گوش دهید متوجه میشوید به لحاظ ملودیکال حتی روایتی جدید را شاهد نیستیم و همان را میشنویم که در قطعه اصلی میشنویم حتی ذره ای آکوردها دچار تغییر نشده است در حالیکه بازخوانی یا همان کاور که توسط میلیونها خواننده در سر تاسر جهان صورت میگیرد و هم اکنون با سرچی ساده در یوتیوب میتوانید هزاران کاور را از بسیارانی گوش دهید عموما برای ماندگاری باید دارای روایتی نو و متفاوت باشند به طور مثال به کاور آهنگ are you exprienced از جیمی هندریکس که توسط پتی اسمیت کاور شده توجه کنید که چگونه پتی اسمیت سعی کرده فضا و حال و هوای کار خودش را به رگ کار تزریق کند و ایده ای خلاقانه در پشت کاور کار نهفته بود وگرنه اگر قرار باشد کاری را صرفا مجددا بخوانیم که فقط خوانده باشیم که نمیتواند داعیه مناسبی در جهت نوگرایی باشد,حسن شماعی زاده در قطعه شاه دوماد سعی کرد با تزریق فضای عروسی و هلهله به کار و انتخاب زبان فارسی در خوانشش کاری معقول را بسازد اما در این کار شما شاهد همان ریتم و ملودی هستید با اصرار به خواندن با لهجه مشهدی!!!!پیش از این هم گفته بودیم اقای نجفی ادا و اطوار بس است ترک نیستی گیلک هستی چه اصراری داری بگویی من ترک گیلکم؟شاید مخاطب عام نفهمد اما گیلکها میفهمند, چهل سال سن کمی نیست!!!!فرهنگ استبدادی میرزا کوچک خان اگر باعث سرشکستگی توست دلیلی به فرار از هویتت نیست و اینکه هنرمندی که از هویتش میگریزد و از خود فرار میکند نمیتواند مدعایی مبنی بر خود بودن داشته باشد,غرض این بود که بگویم اگر یادت باشد در البوم اولت که البومی رپ بود تکستی را برای برادرت به زبان گیلکی خواندی در غالب فرمی خیابانی به نام رپ!!!مخاطبان گیلک حتی بعد از چندین و چند بار گوش دادن به آن قطعه نفهمیدند که تو گیلکی خوانده ای یا آلمانی!!!!منظور چیست؟اینست که حضرتعالی با تزریق لهجه ترکی به پشت لهجه گیلکی ات حتی همان گیلکی را هم نمیتوانی در غالب آواز و خوانش به نحو صحیح اجرا کنی همان گونه که وقتی عاشورپور یا پور رضا یا مسعودی یا دعایی یا جفرودی و را میشنویم و مغروق لذت میشویم, پس چه اصراری داری که به لهجه ای بخوانی که به رگ و ریشه های تو مربوط نیست این مربوط نبودن به رگ و ریشه هایت که به زعم من امری مهم نیست,حتی آن قدر با لهجه و گویشها زی نمیکنی که بتوانی همان حس و حال را به مخاطب خراسانی ات تزریق کنی!!!!به نحوی که اکثر دوستان خراسانی من بعد از چندین و چندین بار گوش دادن به اتفاق در یک نظر مشترک بودند و آن هم اینکه آیا این لهجه مشهدی بود یا لری؟!!!و عدم خلاقیت در ساخت ملودی و روایتی نو از کار و نداشتن ایده و حتی عدم تلاش در به کارگیری درست لهجه و تنها بر طبل بیهوده نوگرایی کوبیدن از عوامل ضعف این آهنگ مشخص محسوب میشد یا کاری نباید تولید شود و یا اگر میشود با بالاترین کیفیت منتشر شود وگرنه ذات هنر به بیرحمانه ترین حالت ممکن در جریان دگردیسی اشخاص را به فراموشی میسپارد بی هیچ تعارف و پاچه خواری!!!!ولی ما عادت کرده ایم به ادا و اطوار حضرتعالی و سوءاستفاده های ی با کمک تیترهای رومه که با آن هم مطرح شدی و بدا به حال هنرمندی که اینگونه بخواهد مطرح شود!!! واینکه شنیدیم وقاحت حضرتعالی به حدی اکمل شده است که فرموده بودید چرا بعضی ها میگویند البوم آخرتان عاشقانه بوده و اعتراضی نبوده  است و در ادامه عرایض بالای منبرتان هم تکمیل فرمودید پیش قاضی و ملق بازی؟خودم یادت دادم!!!!یا جنابعالی حافظه تاریخی نداری یا خود را به کوچه علی چپ زده ای,آقاجان اعتراض از تو شروع نشده و در جوهره هر انسانی وجود دارد حال یا به شکل مستتر و یاعیان,قبل از جنابعالی هم از عارف قزوینی تا به نوعی علی اکبر شیدا و حتی فرهاد و فریدون فروغی و کسانی دیگر در این راه گامهای عمیق و تاثیرگذاری را برداشتند پس جنابعالی به کسی اعتراض را یاد نداده ای و کسی هم از شما انتظار ندارد بر طبل اعتراض بکوبی بلکه این خودت بودی که این گونه در ذهن مخاطب تلقین کردی و این ذهنیت را راه انداختی که با شعر و شر و کپی از ترن د پیج و نیروانا و (من هم که خر)لابد میشود انقلاب کرد و موسیقی باید زبان دریدگی باشد ووگرنه ما تنها انتظار داریم یا لال شوی و نخوانی یا وقتی میخوانی درست و با کیفیت و با احترام به شعور مخاطب بخوانی نه اینکه به سبک خودت و ادمهای کم ظرفیت پیرامونت چه در سالهای دور و چه هم اکنون از سیستم دیکتاتور مابانه بلاک کردن این و آن بهره بجویی این نحوه برخورد یعنی بلاک کردن منتقدانت یعنی استفاده از رویکرد دیکتاتوریزم شاملویی,و از قضا این انتظار هم میرفت وقتی کلام بوی ایدئولوژی و آرمانشهر میدهد رویکرد هم به دیکتاتوریزم بیانجامد چون هیچ منطق عقلایی در آن وجود ندارد,تمام این نقدها را نوشتم که بدانی با مشتی ساده لوح طرف نیستی که از نوچه پروری تو و ادم های بی ظرفیت اطرافت ترسی داشته باشند,اکنون زمان پاسخ فرا رسیده است و میدانی برای تو که دنیایت به درک رفته است زمستان سختی درراه است و برای مردم ایران بهار,تو هستی و ما هم هستیم سید شاهین جان,حاج آقای بالای منبر,خودت میدانی که این رویکرد تو و هم خطهایت بازتولید همان دیکتاتوریست و از ادم دیکتاتور نمیتوان انتظار برخوردی معقول داشت و اصولا نمیتوان بر او دخیل بست!!!اکنون هم که سیل عاشقان چشمت را کور کرده پس آسوده بخواب که آسوده خوابیدن تو و تمام هوراکشان اطرافت آرزوی ماست و ما بیداریم برای ساخت ایرانی نوین نه ایرانی که استبداد آن را در زیر چنگال های خودش له کرده باشد چون پول و .در زیر زبان عده ای مزه کرده است لذا در پایان به عنوان انسان برایت احترام قائلم اما نه تو را موزیسین خوبی دانسته و نه میدانم و نه صدایت را صدایی تکنیکال در موسیقی,تنها نقطه مشترک میان مان شاید هم ی مان باشد با این تفاوت که تو خیلی به لنگه دار علاقه مندی اما من به هیچ وجه از لنگه و پاپیچ و خوشم نمی آید و تنها عاشق های ی هستم لذا تنها میتوانم در یک مورد با تو اعلام همبستگی کنم آن هم اعلام هم یست ولی با فرمی متفاوت!!!!وگرنه بقیه اش همه کشک است نه از تو آبی گرم میشود نه هر کسی که بخواهد رویه تو را در پیش بگیرد کارنامه همکاری هایت با افراد مشخص در طول این سالیان به خوبی گواه لجن آبه ای که در پیرامونت به راه انداختی میباشد,حال دوست داشتی گوشهایت را باز کن یا اینکه باز هم ادامه بده تا فراموشی کامل!!!صلاح مملکت خویش خسروان دانند,ضمنا چرا پاته؟اونم در بیار,مگه تو جهنم کسی پاشه؟هم اونجا ,هم اینجا,بازم سانسور؟؟؟؟

 

نویسنده:فرزام کریمی


تخغزث

در جوامع در حال انسداد همواره مسئله به صورت پنهانی و در پستو مطرح میشود,بی شک این جامعه عقیم است جامعه ای که سانسورچی فرمانروای مطلق ان است,به تعبیر البر کامو تقدس و پیوند آن با جامعه نتیجه ای جز به عقب راندن جامعه نخواهد داشت برای جامعه سنتی که مردمانش سر به زیر پتو کرده اند و بدتر از آن اینکه عده ای خود میدانند در زیر پتو چه خبر است اما میگویند که ما به این خواب زمستانی دچاریم و ما را بیدار نکنید وضعیت اسف بارتری را برای جامعه رقم میزند. این گونه جوامع به جای حساسیت بر روی ایرادات جامعه شناختی و فرهنگی  و ی خود عمدتا ترکیبی از بی تفاوتی و تمسخر و عقب ماندگی هستند دلیل به میان اوردن تمام این صحبت ها این بوده که به این باور برسیم که مطرح شدن این دست از قضایا,بسته به نوع جامعه و ظرفیت و بازخورد همان جامعه دارد, بی شک جوامع بسته دچار دوگانگی بین اخلاقیات و دریدگی حرمت ها هستند اما این جوامع غالبا انچنان نااگاه هستند که هنوز تعریف مشخصی از مقوله اخلاق و احترام ندارند و بیشتر جامعه ای دستمالی شده محسوب میشود که برخی از مضامین از گذشته بدون تفکر و تامل  به انها رسیده و انها وارث مضامین پوکی هستند که خود هم بی تامل تنها در پی تکرار ان هستند به این نوع از جوامع که قابلیت تجزیه و تحلیل مسائل را ندارد و بی تامل واکنش غیر منطقی از خود بروز میدهند جوامعی میگویند که دچاراختگی فکری هستند  و عشق رابطه ای به مانند ذغال و الماس را داراست و امیختگی ان با ت و مذهب معجون متفاوتی را میافریند که تحلیلش جالب و رمز گشاست مذهب با انکار و به یغما بردنش  همواره ان را اپیدمی میکندو بی شک این انرژی همواره به جای توسعه در کوچکترین نهاد اموزشی همواره دچار سانسورست هیچوقت ما جرات نمیکنیم از روابط جنسی سخن بگوییم در مدارس قبل از اینکه از فلسفه چیزی بگویند بیشتر ادمیزاد را از میترسانند فلسفه ان چیست؟در لحظه ارگاسم رنج بودن از بین میرود بی زمانی بیدار میشود بی بدنی قوت میگیرد همواره گفتن از پیامبران و مذهب رایج بوده در حالیکه خداوند با انکار توسط پیامبرانش یک ابژه ی میافریند و باز  انسان ها را به سمت اپیدمیک کردن روابط جنسی هدایت میکند, مذهب معنویت را میاورد در حالیکه معنویت خود رابطه جنسی ست دیانت با سرکوب روابط جنسی ان را پاپیولار میکند هر جا مخالفت با صورت گیرد همواره ان را به سوژه ای برای اگاهی تبدیل میکند باز میگردیم به همان جمله معروف برتراند راسل  که میگوید  همه چیز از ان است به جز خود ,از جمله داستانهایی که این مضمون را به روشنی به معرض دید مخاطب گذاشته داستان کوتاه پانسیون از مجموعه دوبلینی ها اثر ماندگار جیمز جویس نویسنده فقید ایرلندی است جویس یک باکره بود حال منظور از باکره بودن یک مرد چیست؟او به خوبی دردهای جامعه اش را میشناخت اما هیچگاه طغیان نکرد تنها و تنها نوشت تا مرد, چرا که او هم به نوعی انقدر باکره ماند تا عقیم شد شبیه بابا کاتر داستان خواهران در همان مجموعه دوبلینی هایش, بی شک به نظرم او شباهت عجیبی با شخصیت های داستانش داشت چرا که او خود را مینوشت او اصل بود نه بدل,جیمز آگوستین آلویسیوس جویس ‏(۲ فوریه ۱۸۸۲ دوبلین - ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ زوریخ)  گروهی رمان اولیس وی را بزرگ‌ترین رمان سده بیستم خوانده‌اند. تمام آثارش را نه به زبان مادری که به زبان انگلیسی می‌نوشت. اولین اثرش دوبلینی‌ها مجموعه داستان‌های کوتاهی است درباره دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با درون‌مایه‌ای یگانه تلقی می‌کنند.او و ویلیام فاکنر به همراه ویرجینیا ولف از اولین کسانی بودند که به شیوه جریان سیال ذهن می‌نوشتند شیوه ای که در ان از  تکنیک هایی نظیر تک گویی درونی مستقیم و غیر مستقیم دیدگاه دانای کل و حدیث نفس بهره میبرند جویس در خانواده‌ای متوسط در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسه و دانشگاه، دانش‌آموزی با استعداد بود. در اوایل دههٔ سوم زندگی به اروپای قاره‌ای مهاجرت کرد و در شهرهای تریسته، پاریس و زوریخ اقامت گزید. گرچه بخش بزرگی از زندگی او در بزرگسالی، بیرون از ایرلند گذشت، جهانِ پنداری او از دوبلین فراتر نرفت و شخصیت‌های کتاب‌هایش از اعضای خانواده، دوستان و مخالفان او در زمان اقامتش در دوبلین الهام گرفته شده بودند. به معنای اخض کلمه او تعهدش به اجتماع را هرگز به باده فراموشی نسپرد و ان چه که مینوشت به عینه همانی بود که میشد در اجتماع ان را رویت نمود  در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس، خود او این مساله را این گونه شفاف ساخت:

    ((در مورد خودم، من همیشه درباره دوبلین می‌نویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، می‌توانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم))

 اما داستان پانسیون داستان خانم مونی  است که از بعد از فارغ شدن از زندگی پدری زندگی غم انگیزی را تحمل میکرد که حاصل آن یک پسر و یک دختر بود همسرش شاگرد قصابی پدرش بود که بعد از فوت پدرش مفازه قصابی را او و همسرش اداره میکردند اما همسرش بعد از مدتی به لا ابا لی گری و دام اعتیاد افتاد و از این رو دخل قصابی را صرف اعتیادش میکرد از همین سو خانم مونی از او درخواست طلاق کرد و با سهم خودش از قصابی پانسیونی را خرید که محل تجمع موسیقیدانان  و کارمندان قشر متوسط بود پسرش از لا ابا لی گری به پدرش شباهت داشت  اما  نه در حد و اندازه های پدرش  او در حق العمل کاری خیابان فلیت کار میکرد و مدام دوست داشت که لیچارهای سربازان را به کار ببرد اما مادرش خانم مونی مدیری مدبر و لایق بود چرا که میدانست چه زمانی عصبانی شود و چه زمانی ارام گیرد و چه زمانی نقد و حتی نسیه حساب کند  از همین سو او را خانم رییس صدا میکردند,اما دخترش پلی  دختری زیبا با موهای بور و لب هایی غنچه ای بود  که مادرش او را مدتی برای ماشین نویسی به دفتر کارخانه غله فرستاده بود اما مجددا او را به  پانسیون برگرداند اکثر مشتریان پانسیون به دلیل زیبایی اش با او لاس میزدند و خانم مونی مدیر و مدبر,دورادور او را میپایید و از ان جا که میدانست هیچ کدام از مشتریانش اهل ازدواج و  رابطه دوستی و از این دست ازحرفها نبودند بنابراین زیاد به دخترش خرده نمیگرفت اما در شهر کوچک و سنتی مثل دوبلین که تمام خبرها زود میپیچید  کم کم  همهمه ی رابطه پلی با اقای دوران پیچید زمانی که خانم مونی متوجه قضیه شد مجددا او را به دفتر  کارخانه غله فرستاد  و تصمیم گرفت طریقه رفتار ساطور با گوشت را در پیش بگیرد اما بی فایده بود چرا که پلی با اقای دوران رابطه جنسی برقرار کرده بود و اقای دوران او را از باکرگی خارج کرده بود آن هم در محیط دوبلین که دختران این چنینی را میخواندند از سویی هم مسئله به عنوان تابویی در جامعه  به نوع تربیت و اخلاقیات سنتی در جوامع برمیگردد و پلی که حال دچار عذاب وجدان شده بود نمیدانست باید چه رویه ای در پیش گیرد, به راستی دلیل این عذاب وجدان چیست؟ایا به موقعیت اقای دوران بازمیگشت یا نفس وجودی ؟اقای دوران با سی و چهار پنج سال سن مردی جا افتاده بود که جوانی و جهالتش را نمیشد دلیل کارش قرار داد و او سیزده سال بود که در دفتر یک تاجر شراب کاتولیک کار میکرد و وضع مالی خوبی داشت حال او به این می اندیشید که چه کفاره ای بپردازد آیا این مسئله با پول قابل حل بود؟ پس دلیل عذاب روحی و گرفتاری پلی با خدا و مذهب چه بود؟ کارل یونگ در کتاب روح و زندگی خود به صراحت اشاره میکند به اینکه خدا میتواند خود را در همه جا بنماید مگر در روح انسان که کفر است  در اصل نزدیکی واقعی رابطه میان خدا و روح اصل کم بها دادن به روح را دربست رد میکند شاید زیاده روی باشد اگر از رابطه ای در حد خویشاوندی حرف بزنیم اما بهرحال روح باید قدرت ارتباط با خدا را دارا باشد وگرنه رابطه متقابل میان روح و خدا هیچگاه برقرار نمیشود اما به راستی ریشه اینکه ما به خود تلقین کنیم که روح با خدا در ارتباط است از کجا میاید؟طبیعتا پاسخ یک چیز است مذهب, اما به راستی چرا این قدر روح ما انسانها مذهبی ست؟باز هم کارل یونگ در ادامه گفتارش در کتاب مذکور صراحتا اشاره میکند :
این من نیستم که عملکردی مذهبی را شاعرانه به روح نسبت دادم من فقط به فراهم کردن واقعیت هایی پرداختم که نشان دهد روح طبیعتا مذهبی و دارای عملکردی مذهبی ست این عملکرد را نه من اختراع کردم و نه من درروح وانمود کرده ام و تزریق مذهبیون که در نمیابند که مشکل روشنایی نیست مشکل این است که چشمان انسانها قدرت تشخیص این را ندارد که چه چیزی را میتواند ببیند و چه چیزی را نمیتواند ببیند, باید پذیرفت وقتی کسی قادر به مشاهده روشنایی نیست تعریف و تفسیر از روشنایی بیهوده است و آن چیزی که ضروریست اینست که به انسان هنر دیدن را بیاموزیم هنر دیدن واقعیت, واقعیتی که تلخ است اما نباید به واسطه دیدن واقعیت قضایا به افراد انگ روانشناسی گرایی زد, تنها عده کمی هستند که در وسط جهان زندگی میکنند و دارای تعادل در دیدن واقعیات هستند همان گونه که خدا روح را خداگونه افریده باید دید چه چیزی باعث تزریق مذهب و قدسیت به روح خموده و گرفتار پیچ و خم زمانه شده است؟ روح را نمیتوان از بدو مذهبی خواند چرا که روح متعلق به طبیعت است گرفتاری روح از انجا ناشی میشود که انسان از بدو تولد ناخوداگاه بوده و به این نااگاهی ادامه داده و طبیعتا وقتی با پروسه ای به نام مذهب درگیر شده باز هم به دنبال اگاهی نرفته و در بیت المقدس اسمانی درگیر بوده است بنابراین میتوان گفت مسئله موقعیت اقای دوران نبود این نفس وجودی عمل بود که پلی را در تقابل با واقعیت جامعه دچار مشکل و عذاب وجدان کرده بود واقعیت جامعه دو چیز بود: یک جامعه سنتی که بنا به نوع اعتقادات پوسیده شان دچار نوعی رادیکالیزم میشوند و به لحاظ مذهبی با هر دینی مردم را از ترس بهشت و جهنم و اخرت دچار نوعی سرخوردگی و یاس میکنند و طبیعتا مذهب را به عنوان پدیده ای عقب مانده و دگم در مقابل لذت به عنوان پدیده ای متغیر قرار میدهند از همین سو همیشه هر موضوع لذت بخشی را اغشته به گناه و عذاب میکنند تا سطح جامعه که به عمق نگاهی نمیاندارد و حتی به دنبال اگاهی نمیروند تحت تاثیر این برهان های کذب قرار بگیرند و دوم مردمی که به دلیل نشدن اجتماعی و ی  و خود سانسوری,خود واقعی شان را در درونشان مدفون کرده اند و موضوع دیگرهم عدم اگاهی مردم از پدیده ای  ممنوعه که بعدها در اروپا و امریکا به مسئله ای نرمال بدل شد میباشد چرا که انقلاب جنسی یا "انقلاب ی" به تحولی تاریخی اطلاق می‌شود که اخلاق و هنجارهای مربوط به مناسبات جنسی را دستخوش تغییرات اساسی کرد. در نتیجه این انقلاب که از دهه ۱۹۵۰ در اروپا و آمریکا شروع شد از مباحث و مسائل جنسی تابوزدایی شد، رواداری گسترده‌ای در زمینه خودمختاری انسان‌ها در برطرف‌سازی نیازها و نوع گرایش‌جنسی‌اشان به‌وجود آمد و اقتدار بلامنازع نهادهای مذهبی و رسمی در این عرصه‌ها شکست.به لحاظ نظری، اصطلاح "انقلاب جنسی" یا "انقلاب ی" ساخته روانکاوی به نام ویلهلم رایش است. ویلهم رایش دانشمندی اتریشی بود که در سال ۱۹۳۶ کتاب معروفی با عنوان "والیته در نبرد فرهنگی" را نوشته به عقیده رایش، غرایز جنسی جزئی مهم از سازو کار جسمی و روانی انسان است. از همین رو، اخلاق دوگانه و سرکوب این غرایز به اختلالات رفتاری و شخصیتی می‌انجامد که نتیجه آن معمولا یأس و دلمردگی یا رفتارهای تهاجمی است، یا در شکل تمایل به اعمال اقتدار، خشونت پنهان و ایجاد سلسله مراتب بروز پیدا می‌کند.در نظر رایش، آزادسازی مناسبات جنسی از قید و بندهای کهنه به تغییرات مسالمت‌آمیز در ساختارهای اجتماعی یا به عبارت دیگر به یک انقلاب عاری از خشونت در رفتار و روابط اجتماعی منجر می‌شود.رایش می‌نویسد انسان‌هایی که به لحاظ مناسبات جنسی در وضعیتی رضایت‌بخش و عاری از محدودیت‌های سنتی زندگی می‌کنند مثل حرمان‌کشیدگان از این گونه مناسبات تن به قبول اقتدار ساختارهای محدودساز اجتماعی نمی‌دهند و به آسانی هم نمی‌‌توان آنها را به اقدامات خشونت‌آمیز تحریک کرد,عشق بورز، جنگ نکن، شعار معروف "هیپی‌ها" در دهه‌های شصت و هفتاد قرن بیستم، بی‌ارتباط با این آموزه‌های رایش نیست. رایش که خود را کمونیست می‌دانست، در ادامه می‌گوید که تمایل و غریزه جنسی سرکوب‌شده جلوی شکوفایی ظرفیت‌ها و خلاقیت‌های انسان را می‌گیرد و مانع مقابله و تعارض آن با سرکوب‌های ناشی از نظام سرمایه‌داری می‌شود با این توضیح کوتاه باز میگردیم به ادامه داستان ,دوبلین جزوی از اروپا بود که مستعمره بریتانیا بود و چنگ شکسته ایرلند به عنوان میراث انگلستان همیشه در گلوی ایرلندی ها به مانند بغض چنبره میزند و برایشان به شدت سنگین است مردمانی که حتی عشق هم به دلیل خفقان جامعه برایشان لهجه قفس داشت از سویی پلی و اقای دوران در این دوراهی گرفتار شده بودند که نقطه مشترکشان آبرویشان بود آبرویی که برای اقای دوران به قیمت ازدست دادن کار و اعتبارش تمام میشد و برای پلی به قیمت نابودی خودش و خانواده اش بود, از سویی  خانم مونی که دیر رسیده بود  این بار با درایتش میخواست این مشکل را حل و فصل کند از همین سو از در سخن  با اقای دوران درآمد و در مونولوگ پایانی داستان  که توام با پایانی باز است مخاطب را در قضاوت میان سنت و مدرنیته ومیان عشق و شهوت قرار میدهد ایا اقای دوران به ازدواج با پلی راضی شد؟ لحن محبت آمیز خانم مونی در برخورد با دخترش بعد از صحبت با اقای دوران و نگاه های متفاوت اقای دوران به پلی نوید بخش  رضایت او بوده است و برای مخاطب  سنتی همین کافی است که بداند همه چیز باز هم به صورت شرعی ماس مالیزه شده و برای مخاطب با افکارمدرن طبیعتا این نوع عملکرد که در نزد مخاطب سنتی ولنگاری است نوعی زندگی عادی و عرف محسوب میشود این تنها خلاصه ان چیزی بود که در مقدمه اتفاق میافتد دریک نگاه به اندیشه زیگموند فروید میرسیم که اخلاق مذهبی همواره معاشقه را مستهجن میپندارند اما همان انسان مذهبی اگر تصاویر معاشقه را بر سر در کلیساها و مساجد ببیند همان را مقدس میپندارد زیگموند فروید با ریشه شناسی این مفاهیم بازگشت به وطن درون انسان میکند در جایی که به صراحت نشان میدهد که تمام انچه در یک رابطه نرمال جنسی اتفاق میفتد ریشه در دوان کودکی دارد ریشه در این دارد که با وجود غریزه  جنسی غایب در کودکان اما اندامهای جنسی در انها رو به کمال میرود و غریزه در انها به تکامل میرسد حتی هر اکت جنسی در دوران جوانی به نوعی ریشه در دوران کودکی دارد هر کودکی با متولد شدنش حس های جنسی اش اشکار میشود و این احساسات را در دوران شیر خوارگی میتوان به وضوح مشاهده کرد در این دوره فرایند تحریک با تحریک قسمت های مختلف پوست صورت میگیرد  و همین فرایند خود ریشه در مسایل عاطفی دارد و اروتیسم در دوره بلوغ  در خدمت عمل تولید مثل بر میاید و از قضا دوره سرکوبگری جنسی هم از همینجا شروع میشود و این سرکوبگری ریشه در دوان کودکی و عدم پاسخگویی والدین به دوره پرسشگری جنسی کودک د ارد اهمیت این تحقیق از انجا مهم است که چرا باید یک نیاز طبیعی به مانند در جوامعی که ادعیه مدرن بودن را با خود یدک میکشد تبدیل به تابو شود و صرفا در پایان نامه ای که بعدها در همین زمینه شکل خواهد گرفت به اثبات این دست از قضایا میپردازد  هدف تحقیق بنده بر مبنای مطالعاتی بود که از سه رساله تیوری میل جنسی فروید بعمل امد و ریشه شناسی مناسبات شویی و اهمیت انها در زندگی و روابط شویی دلیل اوردن مهارت ها  چیزی غیر از این نبوده که تک تک مهارت های اورده شده در روابط و مناسبات جنسی دارای اهمیت است مگر شما میتوانید منکر این شوید که موضوعی مانند سن و بلوغ فکری جنسی و یا حتی مهارت استفاده از کلمات در معاشقه جنسی و در رابطه شویی دارای اهمیت نیست ؟ که حال بیان میدارید که چرا سخن از مهارت به میان امده است؟ یا مثلا میتوانید منکر شوید که انسان فاقد مهارت در طول رابطه شویی میتواند موفق عمل کند؟ همیشه تقاوتیست میان 90 درصد جامعه سیب زمینی شکل که رویاهای ی را در توهمات و افکارهایش تصور میکند که از بس سرکوبش کرده اند و به خواسته ها و امیالش نرسیده که  مدام سعی میکند به با دروغ گفتن و رویا  پنداری ان  را  به زبان  بیاورد و به جای به دست اوردن حقیقت سعی در انکار و یا دروغگویی دارد و حتی راه راستش را هم نمیتواند برود انگاه سخنانی به زبان میاورد از روابط دروغینش که یک ذهن تک صدایی هم قادر به باور ان نیست چه رسد به انسان بالغ که به مرحله چند صدایی رسیده است.
 
 نویسنده: فرزام کریمی

ukhdj

یک

دهان من گیوتین است، چندین واژه را قبل از صدا گردن زدم

گیوتین کمترین برخورد را با بدن محکوم پیدا می کند، گویی گیوتین بدن را پشت سر می گذارد و در کمترین نقطه ی تماس، کم ترین آسیب را به بدن و بیشترین آسیب را به زندگی محکوم وارد می کند، اگر در نظام های گذشته بدن محکوم به شیوه های متفاوت ( چهار دست و پای مجرم را به چهار اسب می بستند و اسب ها را می دواندند، شمع آجنین می کردند، مجرم را به تنور می انداختند، عضوی از بدنش را قطع می کردند، پوست اش را می کندند و بوریا می ریختند و.) در نظام های سلطه ی جدید کمترین تمرکز و تأکیدی بر شکنجه ی بدن محکوم-برای محو کردن درد و نمایش شکنجه ی بدن- وارد می شود (اختراع گیوتین)

دو

E.kantorowitz,the King two bodie, 1959
انچنان که میشل فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه ذکر می کند برای بدن ِ پادشاه و بدن ِ محکوم دو کمینه ی منطبق بر الهیات تاریخی بر می شمرد، بدن پادشاه علاوه بر اینکه عنصری گذراست و می میرد یک سری عناصر با خود دارد که همواره ثابت هستند و قابل تغییر نیستند، بدن پادشاه در مقام قُرب الهی قرار دارد و بدن محکوم کاملا برعکس در پایین ترین درجات و شأن و مقام ِ الهی و اجتماعی، فوکو این موقعیت را کمینه ی بدن محکوم می نامد

سه

روح، زندان ِ بدن است

فوکو روح را substance به معنای جوهر تعریف نمی کند، بلکه روح عنصری ست که شدّت های قدرت و ارتباط قدرت و دانش در آن شکل می گیرد، قدرتی که بر سطح و درون بدن تولید می شود و اثرهای آن که در حال ارجاع به یک دانش است در روح به یکدیگر پیوند می خورند از این جهت روح، تکنولوژی روح هم راستا با تکنولوژی قدرت است، قدرتی که به وسیله ی دانش های مدرن (روانشناسی) به محکوم می قبولاند که باید شکنجه شود (روانشناسی بعنوان بُرداری از قدرت، به دانشی فراگیر تبیدل می شود که در ارتباط با علوم قضایی، حقوقی، و سایر علوم در ساحت روح، ایجاب می کند که در صورت بروز جُرم با تقسیم بندی انواع جُرم و ارتباط آن ها با روان فردی و جمعی، فرد باید مجازات شود)

چهار

بدن باید از زندان ِ روح، رها شود

هنگام که روح شکل می گیرد، روح - محمل پذیرش شکل های قدرت و دانش و ارتباط آنها با هم - فرد به مجازات تن می دهد، حتا قدرت را وادار می کند که وی را شکنجه دهد - چرا که دانشی چون روان شناسی چنین می گوید - چرا که دانش او را به یکی از دنده های چرخ دنده ی دستگاه شکنجه ی خود تبدیل اش کرده است. فوکو با بررسی شیوه های اعتراض زندانیان نسبت به وضعیت غذایی، بهداشتی، جمعیت بندها و. به این نتیجه می رسد که اکثر اعتراض ها به بدن زندان است و نه خود ماهیت زندان به عنوان بُرداری از قدرت، و این پذیرش (پذیرش ندامتگاه به عنوان مکانی برای اصلاح سیستماتیک فرد و برگشت آن به دامان جامعه) از آنجا نشأت می گیرد که بدن محکوم دیگر نه به توسط تازیانه و شکنجه، بلکه بدن محکوم توسط سایه و روح وی کنترل می شود، روحی که ارتباط دانش و قدرت در آن شکل می گیرد
نویسنده: عنایت چرزیانی

عنایت

کوتاه درباره ی گرایش مجنون به حیوانات

گرایش عجیب مجنون به نگهداری و پشتیبانی از حیوانات، پس از بی نتیجه ماندن تلاش هایش برای به فرجام رسیدن عشق ِ میان وی و لیلی، از دام گرفتن و پرداخت هزینه ی صید به صیادان برای رها کردن حیوانات به دام افتاده ای مثل آهو و گوزن،
نوازش عاطفی - ، بوسه زدن بر چشم و خط و خال آهوان و تک گویی با حیوانات به دام افتاده در بازنمایی روایت میان خود و لیلی
تبدیل شدن آهو به حیوان توتمی در ذهن مجنون (زنهار وی به صیادان ِ آهو، ممنوعیت کشتار آهو در ذهن و صحبت کردن در این باره با صیادان، ایجاد ارتباط کلامی و بدنی میان مجنون و آهو و قرار دادن آهو در مقامی بالاتر از دیگر حیوانات و. )
تبدیل شدن آهو به لیلی و قرار گرفتن مجنون در گونه های جانوری و جدا شدن از آیین و هنجارهای اجتماعی و ساختار اجتماعی و موقعیت فرهنگی و عرفی زمانه ی خود و ترک شهر گفتن و به بیابان روی آوردن
نا امید شدن از تلاش انسانی و اختگی ویژه ی مجنون از هر گونه کامیابی و به دست آوردن لذت در امر نمادین (شوهر دادن لیلی، دست رد به سینه ی مجنون و خانواده ی وی زدن، نافرجام ماندن تلاش ِ مجنون به همراه دوست اش نوفل در حمله ی نظامی ای که به قبیله ی لیلی می کنند و) شرایطی محیا می سازد که واپسین تلاش های مجنون متوجه استعاره ی آهو شود به گونه ای که رها سازی آهو از دام، تلاش ذهنی و روانی مجنون برای رها سازی لیلی از قید و قرار نمادین با شوهر و پدر است
پر شدن فقدان لیلی نه با قرار دادن یک زن دیگر در جای خالی او بلکه با قرار دادن یک آهو و روایتی که از بازنمایی بدن لیلی در بدن آهو می شود،
تناظر بدن لیلی و بدن آهو در یک محور (محور استعاری) و در نهایت خلق استعاره ی آهو در استعاره از معشوق،تبدیل شدن بدنی به بدنی دیگر است

ابیات :

از فصل باز خریدن مجنون، آهوان را از صیاد:

دام از سر آهوان جدا کن
این یک دو رمیده را رها کن

چشمی و سرینی این چنین خوب
بر هر دو نوشته غیر مغضوب

چشم اش نه به چشم یار ماند
رویش نه به نوبهار ماند

گردن مزنش که بی وفا نیست
در گردن او رسن سزا نیست

وای پای لطیف خیزرانی
در خورد شکنجه نیست، دانی

از فصل باز خریدن مجنون گوزن را از صیاد:

مجنون سوی آن شکار دلبند
آمد چو پدر به سوی فرزند

مالید بر او چو دوستان دست
هرجا که شکسته دید می بست

بوی تو ز دوست یادگارم
چشم تو نظیر چشم یارم

از فصل در بیابان گشتن مجنون و الفت گرفتن با دد و دام

از شیر و گوزن و گرگ و روباه
لشکرگاهی کشیده در راه

مجنون که بر آهوان نظر داشت
با او نظری تمام تر داشت

و.
نویسنده: عنایت چرزیانی

تتت

همای انگاره ی همایون(نگار) را در انگاره های خود می بیند و دلباخته ی تصویر او می شود
هم که شیرین تصویر خسرو را می بیند (نقاشی های که شاپور از خسرو می کشد و جا به جا در مسیر شیرین عَلم می کند)
هم که شاپور وصف شیرین را پیش خسرو می کند و خسرو دلباخته ی تصویر شیرین در وصفیات شاپور می شود
هم که فرهاد دلباخته ی صدای شیرین می شود و در بیابان صدای او را می شنود

هم که مجنون انگاره ی لیلی را در کالبد حیوان می بیند؛ گویی دیدن تصویر و شنیدن صدای عاشق و معشوق، یکی از ویژگی های بارز و تکرار شونده ی منظومه های فارسی ست
نویسنده: عنایت چرزیانی

masoud
حرکت آن مجری دوزاری قابل فهم است بهرحال عقده دیده شدن و برای دیده شدن از تمبون شاه عباس تا پیژامه مملی آویزون شدن هم بحثی مفصلست و آن قدر آن مجری چیپ و بی مایه است که حرف زدن در موردش اتلاف وقت است قضیه را از جهتی دیگر مینگریم و آن هم اینکه چرا ما همیشه انتظار تعریف و تمجید از خود داریم؟چرا فکر میکنیم شق القمر کرده ایم؟چرا هر کسی را که به ما انتقاد میکند و اتفاقا تند و صریح هم آن را بیان میکند دشمن خونی خود میپنداریم؟و همین ما جماعت بعد شاکی از آن میشویم چرا فلان سیستم توتالیتر صدای ما را نمیشنود؟وقتی خودمان طاقت نقد شدن نداریم و منتقدمان را با چاقو میخواهیم به قتل برسانیم پس حقمانست که وقتی سیستمی توتالیتر ما را میکشد صدایمان هم در نیاید ما که فرهنگ انتقاد از خودمان را با قتل خودمان اشتباه میگیریم پس طبیعیست که نباید هم بنالیم که چرا سیستمی که به ان انتقاد داریم ما را کشته است چون ما خودمان هم منتقد خود را میکشیم حال ما به یک شکل و آنها به شکلی دیگر!!!!روزی که فراستی گفت جدایی نادر از سیمین حرفی برای گفتن ندارد همه خودمان را پاره کردیم که آی اصغر اسکار گرفته و تو به فخر سینمای ایران توهین کردی از شاعر بی مایه تا فلان دوزاری در به در هم یک شبه شدند کارشناس سینما!!!!چون باز هم ما ملت حسابی,حسابی جوگیر شدیم بدون عقل و درایت !!!!گیرم فردا یک نفر بخاطر داشتن شاخ گاو بر سرش اسکار متفاوت ترین بازیگر جهان را گرفت باید برایش کف زد و هورا کشید و هر آن کسی را که منتقدش است به او حمله کرد و به او انگ بی سوادی و از دماغ فیل افتاده زد؟؟؟؟از دماغ فیل افتاده آن شاعر بی مایه دوزاری سوم دبیرستان تحصیل کرده بادی به هر جهت است که از هر سو که باد موافق می آید و شهدش شیرین ترست به آن سو میچرخد یک روز شاعرست یک روز کارشناس سینما لابد روز دیگر هم متخصص در امر کاندوم شناسی و شاید روز دیگر هم دلقک سیرک و حامی یوزپلنگ و شترمرغ و عجالتا شتر گاو پلنگ!!!!نه مسعود فراستی,در مورد جدایی نادر از سیمین میگویم آیا باید به حساب یک سکانس زوار در رفته که اتفاقا به لحاظ دوربین و اکت هم اتفاقی در آن نیفتاده و یک جمله نرمال مانند اینکه اون که نمیفهمه من که میفهمم چون بابامه به اثری اسکار داد؟کما اینکه بسیاری از کارهای بزرگان سینما از لینچ و جارموش و پولانسکی و پازولینی واسکورسیزی و.از این نوع دیالوگها و چه بسا دیالوگهای اثرگذارتر پر است کدام حرکت دوربین منحصر بفرد در این اثر اتفاق افتاده؟کجا خط داستان دچار تغییر روایی شده و یا فیلمنامه اتفاق محیر العقولی را رقم زده؟کجا یک فرم روایی و فرم فیلم سازی نوین ارائه شده؟کجا محتوا دستخوش تغییر شده؟آیا روایت چیزی به جز فقر و بدبختی و فلاکتیست که ما هر روزه شاهدش هستیم؟اگر این گونه است که بفرمایید همین الان از کارگران نیشکر هفت تپه فیلم بسازید و اسکار بگیرید چه بسا که داستانش تراژیک تر و تاسف بارتر و بسیار هم عمیق تر و انسانی ترست,کجای این فیلم اتفاقی نو رخ میدهد که مخاطب را حیرت زده خودش کند و اصولا کارگردان با کدام جهان بینی فیلمنامه را جلوی دوربین برده؟و اصلا آیا فقر و فلاکت و اتفاقات تراژیک و جاهلانه در حد انسان های اولیه که در درون غار میزیستند به چه اندازه میتواند برای مخاطب جهانی و آنکه در آمریکا و اروپا زندگی میکند جذاب باشد؟آیا بیشتر برایش کمیک نیست؟پس شک نکنید قطعا باید فرهادی بی استعداد در امر فیلمسازی باشی و با فلان جریان ی زد و بند داشته باشی تا بتوانی اسکار بگیری و بسیار اسکار برای فیلمی چیپ و توخالی نظیر جدایی نادر از سیمین مشکوکست و حال که چندین سال از این قضیه میگذرد میتوان با عقل راجع به آن بحث کرد و شکافت مسعود فراستی منتقد است کارش نقد و انتقادست راست میگوید چرا تصور میکنیم فاخرترین فیلمهای جهان را میسازیم ؟این فیلمها و مذخرفات و ستاره های نظیر گار و محمدزاده و .ماحصل همین سینمای کلیشه مذخرف و فاقد ارزش هنری میباشد این نوشته بنده به معنای تایید صد درصدی مسعود فراستی نبوده بلکه طبیعتا اختلاف نظر و سلایقی هم وجود دارد اما مسعود فراستی را در قامت یک منتقد تند و تیز سینمایی با نگاه درست میپسندم و از نوع نگاه درست و اصولی اش درس میگیرم چرا که شما باید ضعف هایت را هماره از منتقد بشنوی و با آن قویتر شوی در سینما از فراستی ها و در ادبیات از ضیا موحدهامن نمیدانم چرا عاشق منتقدان هستم و از تعریف و تمجید تهوع میگیرم و میخواهم بالا بیاورم شاید مشکل منم اما ذات انتقاد و نقد به علت فهم ضعف ها و معایب جذابست و منتقد ستودنیست عرض کردم منتقد کسی که کارش نقد و انتقادست نظیر فراستی ها و موحدها نه هر که از سر راه رسید.
نویسنده:فرزام کریمی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها